فردوسی بیشتر داستانهای شاهنامه خویش را با یک یا چند بیت کوتاه به پایان میبرد. این بیتها در حقیقت نتیجهای است که فردوسی از داستان گرفته و برای عبرتپذیری خوانندهگان آورده است.
در نخستین داستان شاهنامه، کیومرث به کین کشته شدن فرزندش سیامک، از دیوان انتقام کشید و نتیجهای که فردوسی از این داستان میآورد، چنین است:
چُن آمد مران کینه را خواستار
سرآمد کیومرث را روزگار
برفت و جهان مردری ماند از اوی
نگر تا کرا نزد او آبروی
جهان فریبنده و گَردگَرد
ره سود بنمود و خود مایه خورد
جهان سربهسر چون فسانست و بس
نماند بد و نیک بر هیچ کس (ج۱، ص۲۵)
کیومرث از دشمنان انتقام کشید، اما سرانجام کار خودش چه شد؟ با آنکه پادشاه همه جهان بود، رفت و همه هستیاش از او مردری (= مردهریگ) به اصطلاح ما سرسبیل ماند. جهان فریبنده راه سود را نشان میدهد، اما سرمایه را هم از تو میگیرد. وقتی جهان رفتنی است و هیچ کسی جاودان در آن بوده نمیتواند، بد و نیک هم پایدار نیست. همان به که نام نیک از آدمی یادگار بماند.
در پایان پادشاهی هوشنگ میخوانیم:
برنجید و گسترد و خورد و سپرد
برفت و جز از نام نیکو نبرد
بسی رنج برد اندران روزگار
به افسون و اندیشهی بیشمار
چو پیش آمدش روزگار بهی
از او مردری ماند گاه مهی
زمانه زمانی ندادش درنگ
شد آن رنج هوشنگ باهوش و سنگ
نپیوست خواهد جهان با تو مهر
نه نیز آشکارا نمایدت چهر (ج۱، ص۳۱)
هوشنگ با همه اقتداری که داشت، از جهان رخت بربست و از او تنها نام نیک باقی ماند. این دنیا بر هوشنگ که مهر نداشت، بر تو هم نخواهد داشت. دنیا چهره واقعی خود را نمینماید، ظاهرش مهرآمیز و دوست داشتنی است.
فردوسی در پایان پادشاهی طهمورث نیز از بیوفایی دنیا سخن میگوید.
برفت و سرامد بر او روزگار
همه رنج او ماند زو یادگار
جهانا مپرور چو خواهی درود
چو می بدروی پروریدن چه سود (همان:۳۷)
در انجام داستان جمشید که سالهای دراز در ناز و نعمت زیست، نیز چنین مضمونی را آورده است:
شد آن تخت شاهی و آن دستگاه
زمانه ربودش چو بیجاده کاه
از او بیش بر تخت شاهی که بود
بدان رنج بردن چه آمدش سود
گذشته بر او سالیان هفتصد
پدید آوریده همه نیک و بد
چه باید همی زندهگانی دراز
چو گیتی نخواهد گشادنت راز
همیپروراندت با شهد و نوش
جز آوای نرمت نیارد به گوش
یکایک چو گویی که گسترد مهر
نخواهد نمودن به بد نیز چهر
بدو شاد باشی و نازی بدوی
همه راز دل را گشایی بدوی
یکی نغز بازی برون آورد
به دلت اندر از درد خون آورد (همان:۵۲)
در پایان داستان فریدون:
جهانا چه بدمهر و بدگوهری
که خودپرورانی و خودبشگری
نگه کن کجا آفریدون گرد
که از تخم ضحاک شاهی ببرد
ببد در جهان پنجصد سال شاه
به آخر بشد ماند از او جایگاه
جهان جهان دیگری را سپرد
بهجز درد و اندوه چیزی نبرد
چنینیم یکسر که و مه همه
تو خواهی شبان باش خواهی رمه (۸۵)
فردوسی باربار در شاهنامه خویش جهان را با جَهان بهگونه تجنیس میآورد؛ یعنی جهان جهنده و گذرا است. فریدون پنجصد سال زیست، آخر کار همان بود که جز رنج و اندوه با خودش نبرد. حالا سرنوشت همه بشر از شاه و گدا همین است.
در پایان پادشاهی کاووس آمده است:
چنین است رسم سرای سپنج
نمانی در او جاودانه مرنج
نه دانا گذر یابد از چنگ مرگ
نه جنگاوران زیر خفتان و ترگ
اگر شاه باشی و گر زردهشت
نهالی ز خاک است و بالین ز خشت
بباز و بناز و همه کام جوی
اگر کام دل یافتی نام جوی
چنان دان که گیتی ترا دشمن است
زمین دشمن و گور پیراهن است (ج۴، ص ۳۲۶)
در جهان جاودانه نمیمانی، پس چه کار باید کرد؟ از دنیا کام بردار، چند روزی که فرصت است، خوش باش و نام نیک از خود به یادگار بگذار.
همچنان در پایان شاهی کیخسرو میخوانیم:
از این کار کیخسرو اندازه گیر
کهن گشته کار جهان تازه گیر
سوی نیکی و نیکنامی گرای
جز این نیست توشه به دیگر سرای
چنین بود تا بود کار جهان
گزافه نکردند نامش جهان (ج۴، ص ۲۷۴)
در پایان داستان لهراسپ آمده است:
چنین است کیهان ناپایدار
در او تخم بد تا توانی مکار
آنجا که پادشاهی اردشیر اختتام مییابد، فردوسی چنین داد سخن میدهد:
چنین است آیین خرمجهان
نخواهد گشادن به ما بر نهان
انوشه کسی کو بزرگی ندید
نبایستش از تخت شد ناپدید
بکوشی و ورزی ز هرگونه چیز
نه مردم، نه آن چیز ماند بنیز
سرانجام با خاک باشیم جفت
دو رخ را به چادر بباید نهفت
بیا تا همه دست نیکی بریم
جهان جهان را به بد نسپریم
بکوشیم بر نیکنامی به تن
کزین نام بالیم بر انجمن (ج۶، ص۲۳۷)
وقتی رفتنی هستیم، زندهگی را به بدی نگذرانیم، بلکه کار نیک و نام نیک از خویش به جا بگذاریم.
در پایان داستان بهرام گور میخوانیم:
همیبود تا بود این بود روز
تو دل را به آز فزونی مسوز
بسوزد دل سنگ و آهن ز مرگ
هم ایدر ترا ساختن نیست برگ
بیآزاری و مردمی بایدت
گذشته چو خواهی که بگزایدت (ج۶، ص۶۱۴)
در این دنیای چندروزه چرا گرفتار آز هستی؟ اگر سرانجام نیک میخواهی، بیآزاری و مردمی پیشه کن.
اما در پایان داستان یزدگرد که پایان یک سلسله و تسلط یک قوم بیگانه بر کشور است و شاید روزگار پیری و تنگدستی شاعر بر ذهن او فشار بیشتر دارد، نکوهش از جهان شدیدتر است:
بر اینگونه بر تاجداری بمرد
که از لشکر او سواری نبرد
خرد نیست با گرد گردان سپهر
نه پیدا بود رنج و خشمش نه مهر
همان به که گیتی نبینی به چشم
نداری ز کردار او مهر و خشم (ج۸، ص ۴۶۸)
در سراسر داستانهای شاهنامه چنین اندیشههایی وجود دارد. اینجا تنها از چند پادشاه یاد کردیم. نتیجهای که فردوسی از همه داستانهای شاهنامه خویش دارد، این است که به دنیای گذرا دل بستن خوب نیست. این جهان که بر هیچکسی پایدار نبوده، به شما خوانندهگان شاهنامه نیز وفا نخواهد داشت. پس از این جهان گذرا برخورید، شاد باشید، آزمندی را از خود برانید، با مردم نیکویی کنید و از خودتان نام نیک به جا بگذارید.