جمال جوانی حدوداً ۳۲ ساله، مادر پیرش را آورده بود برای مشاوره. خودش پنج سال بود که در کانادا زندهگی میکرد. بعد از مدتی خواهرش را هم برد آنجا. با این که طاهره خانم، مادرشان با خالهیشان زندهگی میکرد و اقوام زیادی در کابل داشتند، اما آنها احساس میکردند باید مادرشان را هم با خود ببرند کانادا. این طوری خیال شان جمع بود که کنار مادرشان هستند و حرف و حدیثهای دیگران هم اذیتشان نمیکرد که «مادرشان را رها کردند و رفتند دنبال زندهگی خودشان». مادر هم بعد از رفتن دختر و پسرش تنها شده بود. یک دختر دیگرش که ازدواج کرده بود در ایران زندهگی میکرد. برای یک مادر وقتی همه باشند و اولاد آدم نباشد، بیشترین حسی که تجربه میشود همان تنهایی است. چون هیچ کس ظاهراً اولاد آدم نمیشود.
– مادر که آمد کانادا چطور گذشت؟
روزهای اول از این که پیش ما بود خوش بود. اما کمکم چون ما همهاش از صبح تا شب سر کار بودیم و خواهرم هم بیشترش سر صنف میرفت، مادر در خانه تنها میماند. ما که میآمدیم خانه، هر کاری میکردیم خوش نمیشد. زیاد گریه میکرد. زیاد ناآرامی کرد و گفت که خیلی دق آورده. گفتم یکبار بیارمش کابل قومها را ببیند، شاید بهتر شود. بعد یکی از دوستان شما را معرفی کرد، گفت یک بار پیش شما بیارمش، شاید بتوانید همراهش گپ بزنید تا آرام شود.
– انتظار دارید بعد از صحبت من با مادرتان چه اتفاقی بیفتد؟
میخواهیم راضیاش کنید که برگردد برویم کانادا. چون الان دیگر اینجا هیچ کس را ندارد و اگر برنگردد، دیگر شاید بردنش سخت شود.
– خب کار من، راضی کردن کسی به چیزی نیست. اما نگرانی و دلیل درخواست شما را میفهمم. حق دارید این طور نگران مادرتان باشید. اما بهتره اول با خود مادرت صحبت کنم، ببینم حرفش چیست.
مادرش که در اتاق انتظار بود، آمد داخل؛ خیلی آرام نشست روبهرویم. زنی میانسال، اما به شدت شکسته، با چهرهای که غمگینی و نگرانی را میشد در چشمانش حس کرد. از مادر پرسیدم که در کانادا چطور گذشت؟
– یکی دو روز خوب بودم. بعد در خانه دق میآوردم. چند وقت تحمل کردم. یک روز طاقت نتوانستم رفتم بیرون. گپ هیچ کس را نمیفهمیدم. هیچ جایی را بلد نبودم. نمیدانستم کجا بروم. سرگردان شدم باز آمدم خانه. بیشتر دق آوردم. هیچ کس نبود با او گپ بزنم. اینجا باز خوب است گپ یکدیگر را میفهمیم. آنجا به جز دخترم و پسرم دیگر هیچ کس نبود گپ بزنم. با این موبایل و این چیزها هم نمیتانستم کار کنم. دلم هم نمیشد. دیگه سرم فشار آمد، گریه میکردم. هر روز دختر و پسرم که از خانه میرفتند مرا از تنهایی گریه میگرفت. هر چی خود را مصروف میکردم نمیشد. یک چند روز رفتم در جنگل که نزدیک خانهمان بود. از بس دق آورده بودم درختها را بغل میکردم و با درختها گپ میزدم و گریه میکردم.
حرفهای مادر جمال به اینجا که رسید، فکر کنم تا حدی درک کردم که چرا نمیخواهد برگردد کانادا. جایی که هر چند پسر و دخترش هستند، اما همزبان نیست. جامعهای که بتواند با آنها زندهگی کند، نیست. دنیایی که بتواند او را بفهمد و او آن دنیا را درک کند نیست. میگفت: «سابق که شوهرم هم بود، خانهیمان پر بود از سروصدای اولادها و رفتوآمد اقوام. دخترم عروسی کرد و رفت. بعدش شوهرم به رحمت خدا رفت. جمال هم که رفت خارج کمکم خانه خالی شد. جمیله را هم که با خود برد، دیره تنهای تنها ماندم.»
طاهره خانم، در واقع با پدیده افسردهگی ناشی از «آشیانه خالی» مواجه شده بود. زمانی که پدرها و مادرها بعد از رفتن فرزندانشان از خانه، به دلایل مختلف از جمله تحصیل، ازدواج و یا کار با خانهای خالی مواجه میشوند که شور و نشاط و جنبوجوش سابق را ندارد، احساس میکنند آشیانهیشان خالی شده است. آنها دیگر زمان رفتن خانه، انتظار دیدن کسی را ندارند و احساس میکنند که کسی هم منتظرشان نیست. این احساس تنهایی، مواجهه با خانه و آشیانه خالی میتواند به شدت افسردهساز شود.
برای طاهره خانم، مهاجرت و رفتن به کشوری که هیچ چیز آشنا و معناداری برایش وجود نداشت، تجربهای تلختر از آشیانهی خالی اتفاق افتاد. ترجیح بر این بود که در کابل بماند. چرا که اینجا حداقل میتوانست در کنار سایر اقوام روابط معنادار برقرار کند. زبان دیگران را میفهمید و میتوانست برای خودش همزبانی داشته باشد. من دقیقاً نمیدانستم تصمیم درست چیست، اما توصیهام به جمال این بود که مادرشان هر تصمیمی گرفت، همان را بپذیرند. مادر تصمیم گرفت در کابل بماند ولی از بچههایش قول گرفت که زود زود با او به تماس شوند و هر وقت توانستند به او سر بزنند.