قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
چند روزی از ماندنم در هرات نگذشته که میروم سراغ عزیزی بانک. نمایندهگی مرکزی عزیزی بانک در جاده بهزاد موقعیت دارد. قصد دارم تا مقدار پولی را که در بانک دارم، به دست آورم. این نمایندهگی مکلفیت توزیع پول به مشتریان و نمایندهگی دیگر این بانک که در درب ملک موقعیت دارد، صدور کارت بانکی، انتقال پول، اجرای هزینهی برق و... را عهدهدار است. به ساعت که نگاه میکنم، عقربه آن روی هشت صبح میرقصد. هوا آفتابی است و نور آفتاب داغ و دلآزار. به جادهای که نمایندهگی مرکزی عزیزی بانک موقعیت دارد، راه میافتم. یکشنبه است و ۲۰ ماه سنبله. تنها نیستم و دو تن از رفیقهایم مرا همراهی میکنند. این دو رفیق، حسابی در عزیزی بانک ندارند و خاطر قرار و آرامی دارند. میرسم به محلی که نمایندهگی عزیزی بانک در آنجا است. ساختمانی را که نمایندهگی عزیزی بانک به خود اختصاص داده است، نمود و نمای ویژهای دارد. صف طویلی از مردم پشت دروازه بانک دیده میشود. صف مشتریها چنان طویل به نظر میرسد که تصور میکنم شاید در ماه نتوانم چیزی را که میخواهم به دست آورم. به صف که نزدیک میشوم، جز اضطراب و نگرانی و شلوغی چیزی دیگری نمیبینم. کسی رهنمایی میکند که به اخیر صف بپیوندم؛ چون دیر آمدهام. وضعیت را که دقیق مشاهده میکنم، وخیم مییابم. تاب نمیآورم و از صف بیرون میشوم و به دوستانم که در انتظار من در گوشهای از جاده نشستهاند، دوباره میپیوندم و ماجرا را برایشان تعریف میکنم. دوستانم مرا وا میدارند که دوباره به قطار مشتریها در بانک بپیوندم؛ چون مصروفیت دیگری ندارم، لاجرم میپذیرم به این دشواری تن در دهم. یکی از دوستانم نیمهسال است و چُست و چابک. برای اینکه خستهگی بر من چیره نگردد، میخواهد مرا بدرقه کند و در صف مشتریها در بانک کنار من بماند. من، این پیشنهاد را نمیپذیرم و به تنهایی میروم در اخیر صف میایستم. با گذشت هر دقیقه نهتنها که از طول صف کاسته نمیشود، بلکه افزود میشود. من آخرین نفری نیستم که آمدهام. کسان زیادی پس از من نیز دستهدسته میآیند و صف را طویلتر میسازند. سایهبانی در حیاط بیرون از بانک وجود ندارد که مشتریها بتوانند در زیر آن پناه گیرند. هر لحظهای که میگذرد بر گرمای نور آفتاب افزوده میشود. چند درخت تازه قدکشیده کنار جویی که میان جاده عمومی و ساختمان بانک فاصله افکنده، وجود دارد. شاخ و برگ این درختها نمیتوانند سایهبان خوبی برای مشتریها باشند. با آنهم هرکسی میکوشد در سایه این درختها به خود جا خوش کند. کسانی استند که روی زمین داغ در زیر نور خورشید چمباتمه زدهاند. کسانی استند که جایی در سایه درختها به خود اختصاص دادهاند. رقم بلندی از مشتریها هم در کنار جاده عمومی صف کشیدهاند و دستان خود را سایهبان چشمها ساخته انتظار ورود به بانک را میکشند. هرکسی بلند میشود و خمیازهای میکشد و کشوقوسی به بدن خود میدهد. کسی از سقوط جمهوریت خرسند است و کسانی هم ناخرسند. کسی امنیت فیزیکی را استقبال میکند و کسانی هم امنیت بدون نان را نکوهش. کسانی هم میگوید، پس از سقوط جمهوریت، خانوادههایی زیادی استند که دیگ خانهشان تا هنوز به صدا درنیامده است. به دقت که نگاه میکنم به ندرت و با دشواری زیاد، کسانی اجازه ورود به بانک را پیدا میکنند. گویی که مسوولی وجود ندارد برای رسیدهگی به مطالبات مردم. آنطرف، صف طویلی از زنان نیز به چشم میخورد. البته صف زنان نسبت به صف مردان کوتاهتر و از نظم و نسق نسبتاً خوبی برخوردار است. حجاب زنان، حجاب عصر جمهوریت است و من تغییری را که اکنون در عصر امارت زندهگی میکنند، مشاهده نمیکنم. درمییابم که سهولتها برای زنان نسبت به مردان بیشتر فراهم است. زنها دستهدسته داخل بانک میروند و اگر به مردان اجازه ورود به بانک داده میشود، یکی یکی، آن هم با دشواری زیاد. دو تن از سربازان طالبان مسوول انتظام صف مشتریها استند. سربازان بانک، مسوولیت تلاشی بدنی مشتریها را برعهده دارند. سربازان طالبان میپسندند که زنها در صف ایستاده نباشند و تلاش به خرج میدهند تا راهی برای ورود زنها به بانک پیدا کنند. البته، این حق و امتیازی نیست که طالبان به زنها قایل میشوند؛ بلکه دغدغهشان این است که زنها طعمه دید مردان در بیرون از بانک قرار نگیرند. یکی از سربازان طالبان که تن نحیف و رنجوری دارد، میکوشد صف مردان را انتظام بخشد. دنده برقی در دست دارد و هر آن کسی که صف را میشکند با این دنده تادیب میکند. کسی اگر مشکلی دارد، گاهی مجاهد صاحب، گاهی طالب صاحب و گاهی هم ملا صاحب خطابش میکند. او درمانده است که با این خلق عظیم چه کاری کند تا اغتشاش کلانی برنخیزد. دروازه بانک بر روی مردم، بهویژه مردان، مسدود است؛ اما در داخل روند توزیع پول به کندی ادامه دارد. دمی که دروازه باز میشود، بذر امید در وجود همه کاشته میشود و زمانی که مسدود میشود همه ماتمزده چشم بر زمین میدوزند. به هر پیمانهای که انتظار طولانی میشود، به همان پیمانه صف میشکند و بینظمی اوج میگیرد و هرکسی در سایهای میخزد. این صف طولانی، همه باشندهگان هرات نیستند؛ کسان زیادی از ولایات غور و بادغیس و… در صف انتظار دیده میشوند. نگارنده میتواند یک نمونه مهم باشد: از شمال افغانستان و از ولایت سرپل به هرات آمده تا پول متعلق به خود را از بانک بردارد. گرمای آفتاب رنجورم ساخته و جای مناسبی وجود ندارد تا دمی بنشینم و نفس تازه کنم. عرق گرمی از سر و صورتم میچکد و به دستمالی که سایهبان سر خود بسازم و با آن بتوانم عرق پاک کنم، شدیداً نیاز احساس میکنم. چشمانم در برابر نور خورشید عاجز است و خوبی اینجا است که عینکی دارم و محافظ چشمهای خود ساختهام. چنان مغموم و افسردهام که انگار در زیر آوار کوهی گیر مانده باشم. گاهی از صف بیرون میشوم و در گوشهای مینشینم و سیگاری روشن میکنم و بغض پنهان ناشی از انتظار در گلویم را با دود سیگار بیرون میدهم. به عقربه ساعت که نگاه میکنم، روی یک بعد از ظهر تلنگر میزند. بعدتر صف دارد کوتاهتر میشود و سرعت در روند اجرای کار به چشم میخورد. متأسفانه درمییابم که به کسی اجازه ورود به بانک داده نمیشود و از توزیع پول هم خبری نیست. کسی از ماموران بانک جدول شهرت مشتریها را ترتیب میدهد تا برای فردا غرض اخذ پول به بانک مراجعه کنند. اینجا است که عمق فاجعه برای من برملا میگردد. کسانی که قبل از طلوع آفتاب در پشت دروازه بانک به انتظار نشستهاند، حالا که پس از ظهر است، اجازه ورود به بانک را ندارند و باید شهرتشان درج جدول شود و روز بعد به بانک مراجعه کنند. مامور بانک، نام من را در ورقی مینویسد و برای اینکه با نامهای دیگر اشتباه نشود و بتواند مشتریها را خوب تشخیص دهد و به نوبت وارد بانک سازد، دو رقم اخیر شماره تماسم را نیز مینویسد. شهرت هرکسی را که مینویسد، رخصت میکند و میگوید که فردا پس از ساعت هشت صبح در بانک حضور پیدا کنند.
روز بعد (دوشنبه، ۲۱ سنبله) پس از طلوع سپیده میروم به بانک. شاد و خرسندم برای اینکه شاید اولین نفری باشم که به بانک میرسم و زودتر میتوانم وارد بانک شوم؛ غافل از اینکه قبل از رسیدن من به بانک، صف طویلی شکل گرفته است. کسان زیادی در نیمههای شب آمده و عقب دروازه بانک خوابیدهاند. سپیدهدم است و سکوت سنگینی بر جاده حاکم است و کم کم آژیر موترها دارد این سکوت را میشکند. مردم غرق سکوتاند و نگاهشان به عقربه ساعت دوخته شده است. دو پا را روی زمین نهاده در حالی که سرم را روی زانوهایم تکیه دادهام، به خواب ناخواستهای فرومیروم. دیری نمیگذرد که غوغایی بین دو نفر راه میافتد و خوابم پریشان میشود. یکطرف مرد مسن است و در دیگر طرف مرد میانسال. هردو با هم دعوایی راه انداختهاند. وساطت و پادرمیانی دیگران چندان کارگر نمیافتد. مرد مسن به بانک کاری ندارد و از جای دیگری آمده و با مرد میانسال دست در گریبان است. ماجرا از این قرار است که هردو شبانگاه در یک هتل بودند و اتاقهای جداگانهای داشتند. هردو نسبت به یکدیگر معرفت کامل ندارند. مرد میانسال که به بانک کار دارد، قبل از طلوع صبح از هتل خارج و رهسپار بانک میشود. مرد مسن که از خواب برمیخیزد، درمییابد که بوتهایش با بوت دیگری عوض شده است. مرد مسن به مالک هتل مراجعه میکند که بوتهایم عوض شده و کسی آن را با خود برده و بوتهای کهنه را جا گذاشته است. مالک هتل میگوید که کسی قبل از طلوع صبح از هتل خارج شد و به عزیزی بانک رفت. مرد مسن با شنیدن این سخن عجالتاً رهسپار بانک میشود. هوش و ذکاوت این مرد مسن چنان فوقالعاده است که از میان خلق عظیمی که در دروازه بانک صف کشیده، فردی که بوت او را با خود آورده است، خوب تشخیص میدهد. بوت مرد مسن جدید است و از مرد میانسال کهنه. تنها تفاوت این است و نزاع هم روی این تفاوت است. نزاع پایان مییابد و مرد مسن بوتهای خود را پس میگیرد. کسانی مرد مسن را مقصر میخوانند و بابت این کار نکوهش میکنند. مرد مسن غضبناک میشود و بر کسانی که او را موعظه میکنند، سخت اشتلم میزند و میگوید: افغانستان با همین قضاوتهای نادرست تباه گردیده است. مرد مسن بوتهای خود را میگیرد و میرود و سکوت و خلوت از نو بر فضا حاکم میگردد. کار بانک پس از هشت صبح رسماً آغاز میگردد. صف مشتریها نسبت به روز قبل طولانیتر معلوم میشود. مامور بانک کسانی که دیروز شهرتشان را نوشته است، در جای دیگری فرامیخواند. مامور بانک نام هرکسی را که میخواند، او باید دو رقم اخیر شماره تماس خود را بگوید تا اطمینان بیشتر حاصل شود. برگههایی که برای رعایت نوبت از طریق سیستم بانک چاپ شده است در دست سرباز طالبان قرار دارد. مامور بانک هرکسی را که به داخل بانک هدایت میکند، سرباز طالبان یک برگه چاپی به او میدهد. جمع کثیری از مشتریها که روز قبل شهرتشان درج جدول شده است، به داخل بانک راه مییابند. روند اجراآت در داخل بانک تا جایی رضایتبخش است. سیستم خودپرداز (ATM) بانک مسدود است، ورنه با باز بودن این سیستم میتوان ازدحام جمعیت را کاهش داد. کسانی که به داخل بانک راه مییابند، زودتر میتوانند پول خود را دریافت کنند. براساس مکتوب منتشر شده از سوی طالبان برای دارندهگان پول، در هفته باید مبلغ بیست هزار افغانی توزیع شود؛ اما مسوولان بانک به محتوای این مکتوب تمکین نمیکنند و برای هرکسی مبلغ ده هزار افغانی میدهند. اصرار و استدلال من نتیجهای ندارد و مامور موظف مبلغ ده هزار افغانی از حساب بانکیام به من میدهد. مسوولان بانک نبود پول را بهانه میآورند و میکوشند تا عذرشان را موجه جلوه دهند و رضایت مشتری را با این توجیه فراهم کنند. روند توزیع پول به مشتریها تا ساعت ۱۲ چاشت ادامه دارد و بعداً به دلیل نبود پول متوقف میگردد.
هفته بعد (شنبه، ۲۶ سنبله) میروم به بانک. این بار همچنان سناریوی هفته قبل ادامه دارد. پس از طلوع صبح تا پس از ظهر در صف منتظر میمانم تا بتوانم اسم خود را درج جدول سازم. صف مشتریها در این روز نسبت به روزهای قبل طویلتر به نظر میرسد و حتا در کنار جوی و خانههای مسکونی همه در صف به انتظار نشستهاند. آنطرف جاده تعداد معدودی از مردم نشستهاند. فهمیده میشود که برای تماشای صف مشتریهای بانک در آنجا نشستهاند. یکی از اینها موبایل خود را روی دست میگیرد و گمان میکنم تصویربرداری میکند. زمانی که سرباز طالبان متوجه او میشود، به سرعت نور به سوی وی میدود و او را توقف میدهد و موبایلش را میگیرد. سرباز طالب که دنده برقی در دست دارد، دنده را گاهی به شکم و گاهی به پشت آن مرد فشار میدهد و او از بیگناهی خود فریاد میزند. زمانی که دنده برقی را به تن او فشار میدهد، پژواک گوشخراشی از دنده به بیرون پخش میشود. سرباز طالب با زور دنده برقی رمز موبایل او را میگشاید و تصویری را که کنده است، حذف میکند. همه در صف تماشاگر این صحنه غمانگیز استند؛ اما کسی دم برنمیآورد و در دفاع از کسی که در زیر دنده برقی سرباز طالب ناله سر میدهد، سخن نمیزند. این نمونه و دهها نمونه دیگر نشان میدهد که طالبان از تصویربرداری سخت به وحشت میافتند. طالبان هراس دارند که این تصویرها در فضای مجازی نشر میشود و کاربران در فضای مجازی تصویرها را ابزار ساخته و طالبان را مسوول حال زار مردم خطاب میکنند. پس از ظهر که میشود، شهرت خود را درج جدول میکنم و مامور بانک میگوید که باید فردا پس از هشت صبح در بانک حضور داشته باشم. فردا (یکشنبه، ۲۷ سنبله) میروم به بانک و بازهم به صف طویلی از مشتریها برمیخورم. صف چنان طویل و رقم مشتریها بلند است که جایی باقی نمانده تا کسانی که شهرتشان از قبل تهیه شده در مکان جداگانهای جمع و به نوبت وارد بانک شوند. در گوشهای از پیادهرو متعلق به ساختمان بانک جمع میشویم. مامور بانک جای بلندی را اختیار میکند و سرباز طالب همه را به نشستن روی زمین هدایت میدهد. ای کاش جایی برای نشستن میبود که نبود. به دشواری دو زانو را در بغل گرفته روی زمین چمباتمه میزنم. احساس میکنم خون در رگهایم منجمد شده است. پاهایم سست و بیحرکت میشود. رقم کسانی که شهرتشان درج جدول است، خیلی بلند است. بیشتر از یک ساعت دو پا را در بغل گرفته روی زمین داغ میخکوب میمانم تا اینکه مامور بانک نامم را میخواند و میتوانم وارد بانک شوم. به بانک که داخل میشوم، روند توزیع پول را سریع مییابم. همه شکوه دارند از سر باز زدن مسوولان بانک از هدایت طالبان. به جای اینکه در هفته به مشتریها ۲۰ هزار افغانی بدهند، ۱۰ هزار افغانی میدهند. قبل از اینکه پول از حسابم بردارم، خواستم با مدیر بانک صحبت کنم و مشکل خود را که استثناییتر به نظر میخورد، با ایشان در میان گذارم. به دفتر مدیر بانک میخواهم داخل شوم که دخترخانمی با خانهسامان دفتر مدیر مصروف صحبت است و گاهی سخنان تندی بر زبان میراند. دخترخانم میخواهد نزد مدیر برود و خانهسامان دفتر اجازه ورود به او را نمیدهد. خانهسامان به ظاهر عذر موجه را پیش میکشد و میگوید: طالبان اجازه نمیدهند تا مدیر بانک با زنها به تنهایی ملاقات کند، حتا در امورات رسمی. گوش دخترخانم بدهکار این سخن نیست و با اصرار زیاد موفق میشود که نزد مدیر برود. مشکل خود را با مدیر بانک مطرح میکند و گمان میکنم راهی برای رفع مشکل او پیدا میشود. مدیر بانک علیالظاهر آدم نرم و کرختی است و کمتر صحبت میکند و علیرغم اینکه مشتریها غرق احساسات استند، او در اوج خونسردی قرار دارد. خانم دیگری که در سن کهولت قرار دارد، در حالی که اشک جمعشده در چشمهایش قابل دید است، ملتمسانه وارد دفتر مدیر بانک میشود و روی زمین مینشیند. مبلغ ده هزار افغانی را که از حساب خود برداشته است، در دست دارد و عاجزانه التماس میکند تا پول باقیماندهاش را نیز از حساب خود بکشد. مدیر بانک به التماس این خانم (در حالی که او را پسرجانم خطاب میکند) وقعی نمینهد و او با چشمان پر از اشک در حالی که سنگینی تن لرزانش را روی عصای چوبی انداخته است، بانک را ترک میگوید. من مشکل خود را با مدیر بانک مطرح میکنم. میگویم، از شمال افغانستان آمدهام و میخواهم پول متعلق به خود را از حساب بانکیام بردارم؛ شما به جای اینکه در هفته مبلغ ۲۰ هزار افغانی به مشتریها بدهید، ده هزار افغانی میدهید. متاسفانه گوش مدیر بانک برای شنیدن مشکل مشتریها کر شده بود. به جای خلق غوغا مناسب میبینم که سکوت را برگزینم. به یکی از غرفههایی که توزیع پیسه در آن جریان دارد، میروم و مبلغ ۱۰ هزار افغانی را میگیرم. کسی که در هفته پول میگیرد، باید هفته دیگر به بانک مراجعه کند. در یک هفته فقط یک مرتبه حق مراجعه به بانک برای مشتریها داده میشود. البته، کسانی بودند که حتا بیش از مبلغ ۲۰ هزار افغانی میتوانستند از حساب خود بردارند. اینها رفاقت و شناختی با مسوولان بانک داشتند و خوب میتوانستند از مزایا بهره ببرند. کسانی بودند که از صف بیرون میشدند و زیر نام و عنوان دیگری بیآنکه نوبت را رعایت کنند، به بانک اجازه ورود پیدا میکردند.
هفته بعد (شنبه، یکم میزان) به بانک مراجعه میکنم. صف مشتریها انتهای ناپیدایی به خود اختیار کرده است. تا نزدیک ظهر به انتظار مینشینم و خبری از مامور بانک نیست که شهرت مشتریها را بنویسد تا فردا به بانک مراجعه کنند. آوازههایی به گوش میرسد که جدول شهرت مشتریها را ترتیب نمیدهند. علت آن ظاهراً تراکم جمعیت خوانده میشود. پس از ساعتها انتظار، مامور بانک میآید و شهرت مشتریها را مینویسد. مامور بانک هنگام نوشتن شهرتم میگوید که باید هفته بعدی روز شنبه، ۹ میزان، به بانک مراجعه کنم. این خبر بدی است و نشان میدهد که تراکم جمعیت روز به روز سنگینتر میشود و بانک هم در توزیع پول عاجزتر. در هفتههای قبلی روزی که شهرت مشتریها را مینوشتند، فردای آن روز مشتریها میتوانستند اجازه ورود به بانک را پیدا کنند؛ ولی حالا داستان از بن عوض شده است. این هفته سپری میشود و هفته بعدی که از راه میرسد، روز شنبه میروم به بانک. عقربه ساعت ۹ صبح را نشان میدهد؛ اما خبری از خوانش جدول شهرت مشتریهایی که در هفته قبل تهیه شده بود، نیست. جمعی از کسانی که در هفته قبل شهرت خود را نوشتهاند و اکنون مجال ورود به بانک را ندارند، با محافظان بانک درمیافتند و بد و بیراه میگویند و سوی یکدیگر چنگ و دندان تیز میکنند. طالبان برای اینکه هردو طرف را مهار کنند، وارد صحنه میشوند. یک سرباز طالب که لنگی سیاه بر سر و ریش پرپشتی بر زنخ دارد، عبوس و اخمکرده به نظر میخورد. جثه قوی دارد و کمتر سخن میزند و کمتر میشنود. به دو سرباز طالب که کنارش است دستور میدهد تا صف مشتریهای خشمگین را متفرق سازند. این طالبی که لنگی سیاه بر سر دارد، مشتریها را به گونه بیرحمانه از دروازه بانک عقب میزند و میگوید: «اینجا سیاهسرها هستند، نمیشرمین که ایستاد میباشین؟» البته، این لطفی نیست که طالبان بر زنان روا میدارند. این کنش، عمق رویکرد جنسیتزده این گروه را بر آفتاب میافکند. طالبان، هراس از این دارند که مبادا مردان با تماشای زنان تحریک جنسی شوند. جایی برای رفتن و مخفیماندن وجود ندارد؛ مرد و زن همه در بیرون در دو صف جداگانه روی دو پا ایستادهاند. اینکه مرد سوی زن نگاه نکند و زن سوی مرد، ناممکن است؛ مگر اینکه سالنهای انتظار جداگانهای اختصاص داده شود. شیوه نوبت گرفتن در بانک تغییر کرده است و ما که در فاصله یک هفته طبق گفته مامور بانک مراجعه نکردهایم، غافل ماندهایم. این بار تنها شماره تماس مشتریها را مینویسند و از طریق بانک پیام ارسال و زمان مراجعه به بانک را مشخص میکنند که اگر در زمان معین کسی نتواند حاضر شود، مجال ورود به بانک را پیدا نمیکند. ما ناگزیر به نظم جدید تن میدهیم و یک هفته انتظار به باد فنا میرود. مامور بانک، شماره تماسم را مینویسد و میگوید که باید منتظر دریافت پیام بمانم و هر زمانی که پیام را دریافت کردم در روشنی محتوای پیام به بانک مراجعه کنم؛ ورنه فرصت ورود به بانک برایم میسر نخواهد شد. نزدیک به یک هفته و نیمی، نگاهم به پیامخانه موبایل دوخته میشود که متاسفانه خبری و نشانی از دریافت پیام به چشم نمیخورد. چند شماره تماس ارتباطی در کاغذی روی دروازه بانک نصب شده است که نزد خود دارم. بارها تماس میگیرم؛ اما کسی به تماسها پاسخ نمیگوید. روز دوشنبه، ۱۸ میزان است که قادر به تماس با مسوولان بانک میشوم و مشکل خود را بیان میکنم. کسی که پشت تلفن صحبت میکند، میگوید: شیوه ورود مراجعین به بانک بار دیگر تغییر کرده و اکنون به جای ارسال پیام، تکت ورود داده میشود.
سهشنبه، ۱۹ میزان، قبل از طلوع سپیده میروم به بانک. صف طویلی شکل گرفته و در هر دقیقهای بر طول صف افزوده میشود. تراکم جمعیت خیلی سنگین است. با دیدن این جمعیت، تراکم سنگین روزها و هفتههای قبل فراموشم میشود. در یکسو کسانی استند که روز قبل تکت ورود گرفتهاند و در سوی دیگر کسانی که میخواهند تکت ورود بگیرند و فردای این روز غرض دریافت پول به بانک مراجعه کنند. فصل خزان از راه رسیده و نسیم صبحگاهی سرد و تنآزار است. کسانی خود را در لحاف پیچانده و عقب دروازه بانک خوابیدهاند. کسانی هم لباس زمستانی بر تن دارند. کسانی هم که لباس تابستانی بر تن دارند، در مصاف نسیم سرد صبحگاهی چون برگ بید میلرزند. عقربه ساعت که روی هشت صبح را نشانه میگیرد، کار در بانک آغاز میشود. رقم زنان اندک است و به سادهگی میتوانند وارد بانک شوند. کسانی که تکت ورود از روز قبل دارند، نیز به نوبت یکی پی دیگر مجال ورود به بانک را پیدا میکنند. کسانی که تازه مراجعه کردهاند، تکت ورود برایشان داده میشود تا فردا به بانک مراجعه کنند. در تکت ورود، تاریخ مراجعه به بانک و شماره نوبت نوشته شده و همچنان مزین به مهر و امضا است. روز بعد که چهارشنبه، ۲۰ میزان است پس از طلوع صبح شتابان میروم به بانک. جمعیت کلانی پیش از من آمدند و صف طویلی را شکل دادند. در یکسو، کسانی صف کشیده که روز قبل تکت ورود گرفتهاند و در سوی دیگر کسانی که امروز میخواهند تکت ورود به بانک را برای فردا بگیرند. صبحگاه است و باد سردی زوزه میکشد. به ساعت که نگاه میکنم عقربه آن خیلی کند پیش میرود، گویی که چرخ زمان از گردش بازمانده است. پس از هشت صبح رسمیات در بانک آغاز میشود. کسانی که تکت ورود دارند، فرصت ورود به بانک را پیدا میکنند. فرد موظف بانک هنگام ورود مشتری به بانک، تکت ورود را تحویل میگیرد و برگه نوبت را که از طریق سیستم چاپ شده است در اختیار مشتریها قرار میدهد. موظف دیگر، تلاشی بدنی مشتریها را برعهده دارد. سه تن از سربازان طالبان در بیرون بانک مصروف تامین امنیت استند. ریخت اندام و لباسهایشان مشتریها را به خنده وا میدارد. تراکم جمعیت سنگین است و حیاط درونی بانک گنجایش پذیرش را ندارد. جا برای نشستن و راه برای آمد و شد وجود ندارد. روند توزیع پول سریع به نظر میرسد. مسوولان بانک از نبود پول شکوه دارند و مشتریان بانک از توزیع پول کهنه و فرسوده. متاسفانه این بار از بانکنوتهای ۱۰۰۰ و ۵۰۰ افغانی خبری نیست و بانکنوت ۵۰ افغانی توزیع میشود. بانکنوتها کهنه و فرسوده و شاریده است. گیرنده پول مکلف است به خاطر حصول اطمینان از صحت پول، بانکنوتها را شمارش دقیق کند. هرکسی در گوشهای مینشیند و برای چندساعتی مصروف شمارش بانکنوتها میشود. بانکنوتهای فرسوده را جدا میکنند و به غرفه توزیع تحویل میکنند و غرفه توزیع هم به دشواری به عوض آن بانکنوتی که قابل عرضه به بازار باشد، میدهد. ازدحام جمعیت در داخل بانک سنگین است و کاسته نمیشود؛ چون هر فردی که پول خود را اخذ میکند، ساعتها درگیر شمارش آن میشود. این بار توانستم مبلغ ۱۴۰۰۰ افغانی از حساب خود بردارم. همه بانکنوتهایی ۵۰ افغانی است. پس از یک ساعت شمارش و تمیز کهنه از نو و عوض کردن کهنه با نو، بانک را ترک میگویم و رهسپار مقصد میشوم.
هر هفته روش جدیدی برای ورود مشتریها به بانک روی دست گرفته میشد. این روش سبب میشد تا کسانی که با توسل به روشهای سابق پول میگرفتند، از روش جدید غافل بمانند. بانک خصوصی بار تقصیر را بر دوش بانک دولتی (بانک مرکزی) میگذاشت و از نبود پول شکوه بر زبان میراند. بیش از یک ماه و نیمی در هرات ماندم و ماموریت اصلیام شده بود، رفتن به عزیزی بانک.
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰