براساس آمارهای رسمی، هزاران کودک کارگر در شهر مزارشریف به دلیل فقر و وضعیت بد اقتصادی مجبور شدهاند کارهای شاقه انجام دهند و برای خانوادههایشان نان پیدا کنند.
کودکانی که سرپرستان خانوادههایشان را در جنگها از دست دادهاند، اکنون ناگزیرند کار کنند و نان خانواده را فراهم آورند. فقر، نبود کار، افزایش قیمت مواد خوراکی و استفاده والدین از مواد مخدر، از عوامل دیگر رو آوردن کودکان به کارهای شاقه دانسته میشود.
در جادههای شهر مزارشریف کودکان دستفروش و گدا زیاد دیده میشوند. عمر، کودکی که حدود شش تا هفت سال دارد، در گوشهای از پیادهرو نشسته است و چند عدد قلم در دست دارد. او اینجا است تا کسی به او خیرات بدهد یا قلمی از او بخرد. زمانی که از عمر در مورد پدرش و اینکه چه کار میکند میپرسم، میگوید: «پدر ندارم. پدرم ده اردو بود، طالبا کشتنش. پسیه نداریم. مادرم میگه برین قلم بفروشین، باز مه و خوارم میاییم قلم سودا میکنیم، به خانه نان میبریم.»
در این میان اما کودکانی هستند که از سوی والدینشان مجبور به انجام کارهای شاقه میشوند. یکی از کارهای دشوار و طاقتفرسای کودکان ولایت بلخ، خشتمالی در کورهها است.
میراحمد، مردی میانسال است که در کورههای خشتپزی کار میکند. او سه فرزند قدونیمقد دارد، از جمله پسر بزرگش که هشت سال سن دارد و دختر ششسالهاش. همسر میراحمد سنگ گرده دارد و میراحمد ناگزیر است در کنار مصارف خانواده، برای درمان همسرش نیز تلاش کند. این کار اما برایش دشوار است. میراحمد برای اینکه بتواند به تمامی چالشهای اقتصادیاش رسیدهگی کند، از کودکانش نیز در کار خشت زدن استفاده میکند. میگوید: «خودم، اشتکایم، زنم، کار میکنیم، روزگاره پوره کده نمیتانیم. همینجه اشتکایم همرایم کار میکنن، بهسختی روزگاره برابر میکنیم. مکتب نمیرن. بودجه باشه که مکتب برن. کاروبار نیست. یک کاروبار باشه که مه کار کنم، اینا مکتب برن. نمیشه دگه، چه کار کنیم!»
ماری ششساله، دختر میراحمد، که توان بلند کردن قالب خشت را ندارد، اما تنگدستی پدر از یک سو و مریضی مادر از سوی دیگر سبب شده تا بیش از توانش در زیر آفتاب سوزان برای خشت زدن کنار پدر آستین بالا بزند. ماری با زبان کودکانه و شیرینش اینگونه حکایت میکند: «دوست دارم مثل دگه دخترها مکتب برم، مگم پدرم پیسه نداره. کار میکنم، به پدرم کمک میکنم. مادرم سنگ گرده داره، پول نداریم.»
فقر و تنگیدستی سرنوشت شمار زیادی از کودکان را با کارهای شاقه گره زده و آنان را با آیندهای ناروشن روبهرو کرده است.
در گوشه دیگر از محل کار میراحمد، کودکان دیگر نیز دیده میشوند که ناگزیر شدهاند برای تهیه مخارج زندهگی، از آموزش و پرورش دست بکشند و مصروف خشتزنی شوند. نصیراحمد، یکی دیگر از کودکانی است که فقر و ناداری وی را مجبور ساخته با ترک درس و مکتب، در گوشهای دورافتاده از شهر، مشغول خشتزنی شود؛ کاری که در توان او نیست. نصیراحمد 13 ساله میگوید: «10 نفر نانخور هستیم. مه مجبور استم همرای پدرم کار کنم. دگه کسی نیست همرای ما کمک کنه. روزانه اینجه 500 خشت میزنیم و 200 افغانی میته. باز همرای امی پیسه یگان چیز بر خانه میگیریم. مجبوری است دگه.»
کودکان کار که با آرزوهای بلند و سرنوشت تاریک در داشهای خشتپزی مزارشریف کارهای شاقه انجام میدهند، شمارشان به دهها تن میرسد. آنها در زیر آفتاب سوزان به دور از ابتداییترین امکانات زندهگی، مشغول خشتزنی هستند.
خانوادههایی که با کودکانشان در داشهای خشتپزی مصروف کارند، میگویند برای دریافت پول و تامین مصارف زندهگی، بهگونه اجباری بالای کودکانشان کار میکنند.
با گذشت هر روز، آمار کودکان کار در کشور بیشتر میشود؛ اما طالبان هیچ برنامهای برای پشتیبانی و فراهمسازی فرصتهای آموزشی این کودکان روی دست ندارند.