صبح است، به گستره نور آفتاب و به روشنی حس آب و به نازکی آغاز بامداد، پشت میز کارم مینشینم.
صدای مرغ مینا که برایش هر چاشت دانههای برنج میگذارم و مهمان من میشود، گوشم را نوازش میدهد. بیرق سهرنگ کشور در قسمت ورودی دفتر برافراشته است و در دستان باد پیچوتاب میخورد و اقیانوسی از جنس امید و میهندوستی برایم به ارمغان میآورد.
همیشه با موسیقی آن هم با ریتم شاد کارم را آغاز میکنم؛ این عادت من است. به وبسایتهای مهم سر میزنم، خبرها و تحلیلها را میخوانم. چشمم به گزارش نشر شده در روزنامهای میافتد: «تجاوز پسر دوازده ساله به کودکی چهارساله در پرورشگاهی در ولایت هرات».
بامداد بر سرم ویران میشود. بخشی از گزارش چنین است: «کودکی در این سن مورد تجاوز قرار میگیرد و به دلیل این آسیب او را نزد خواهر بزرگترش که در پرورشگاه دخترانه به سر میبرد برده میشود». کودک به خواهرش پناه میبرد و در کنار او که او نیز کودک است، احساس امنیت میکند.
این گزارش مرا به یاد خاطرهای میاندازد. یادم میآید از آن روزهایی که روی اسکرپت سوءاستفاده جنسی از کودکان کار میکردم و برای گرفتن صدای آنان به پلسرخ رفتم.
با چند دختر کوچک که روزانه آنها را آنجا میدیدم، سر خوردم. گوشهای نشستم و از آنها پرسیدم: «آیا تاکنون در خیابان کسی آنان را اذیت کرده است؟»
دختران خرد مانند ما زنان که هیچگاه در مورد تجاوز، آزار و اذیتهای رخ داده برایمان نتوانستهایم صحبت کنیم، با حالتی توأم با شرم به یکدیگر نگاه میکردند و هیچکدام نمیخواست آغازگر روایت باشد.
با هم حرف زدیم تا بالأخره یکی از آنان برایم تعریف کرد که روزی مردی برایش پنجصد افغانی داده و از او خواسته که در موترش بنشیند تا برایش پیتزا بخرد و دوباره او را به محل کارش برگرداند. او خواهرهای خردش را نیز صدا کرده و با مرد راهی میشوند.
سپس گفت: آن مرد در بین موتر پاهایم را دست میزد، صورتم را دست میزد، لبانم را میکشید. ترسیدم، گفتم: کاکا! پایین میشویم. به گپم گوش نکرد و میرفت. دروازه موترش را باز کردم. خواهرانم گریه میکردند. گفتم خود را پایین میاندازیم، ایستاد کرد و ما فرار کردیم.
آنان کودکان کمسنوسالی هستند، اما اتفاقهایی که در خیابان برای آنان رخ میدهد، بسیار بزرگ و وحشتناک است؛ به اندازه تمام هیولاهایی که در داستانهای پشت کوه قاف شنیدهایم.
آنان باید در خانه کنار خواهر و برادرهایشان به مکتب بروند، بازی کنند و کارتنی ببینند. برایشان زود است که بدیهای این جامعه را لمس کنند.
نگونبختانه کمتر زنی را از میان دوستانم دیدهام که در کودکی آن هم در کانون گرم خانواده با وجود داشتن پدر و مادر مورد تجاوز و خشونتهای اینچنینی قرار نگرفته باشند و سالهای سال این داستانها را در خود نگه نداشته باشند و با هیچ کسی جرئت بازگوییاش را.
شرایط طوری است که ما نمیتوانیم جلو اینگونه مردها را بگیریم و پیش از پیش آنان را شناسایی کنیم. از این رو باید زنان ابتدا این تغییر را در خودشان ایجاد کنند و در مقابل هرگونه خشونتی سکوت نکنند و این شهامت و آگاهی را به فرزندان خود انتقال دهند.
ما باید به کودکانمان یاد بدهیم که اگر کسی به شما و به بدن شما دست زد، حتماً موضوع را با آنان در میان بگذارید.
هر کدام از ما باید فضای خانه را طوری مهیا کنیم که کودک از بیان موضوع با ما نترسد و برای جلوگیری از اتفاقهای نابهنجار و ویرانگر پیش از روی دادن آن، اقدام کنیم.