قصههای زندهگیتان را بنویسید. از رخدادهای ماحول و تأثیر تحولات اخیر بر جریان عادی زندهگیتان، متن، عکس و ویدیو بفرستید. روزنامه ۸صبح با ایجاد صفحه ویژه «قصه مردم»، یادداشتها، قصهها، عکسها و ویدیوهای شما را بازتاب میدهد.
کابل نقاشی شنی زیبایی را میمانست که یکشبه فروریخت و این تصویری است که اکنون با نام کابل در ذهنم همزمان شکل میگیرد. و همین است که از آن روز تا حال، برای من کابل هر روز همینگونه فرومیریزد. کابل هر روز ویران میشود. تنها این نه، در کنار کابل، آدمهای کابل نیز چون شنهای افتاده به دست باد سرگردان میشوند، که شدهاند. در آن فروریختن، نسلی که تازه برای کشور امید میکاشت و آرزو میآورد، نیز آواره شد، تا نهایت شب به سیاهی تمام کشیده شد و یکی به آنسوی جهان، یکی به اینسوی جهان، یکی در داخل کشور و یکی در بیرون از کشور تکهتکه چاشنی بیچارهگی و بیوطنی را میچشد.
در منِ افغانستانی، در منِ آواره هر از چند سال و چند دهه تاریخ تکرار میشود تا بیچارهگی گذشتهگان مان را ما نیز یکبار دیگر تجربه کنیم. و این تجربه چقدر تلخ و چقدر طاقتفرسا است.
آن یکشنبهی فروریخته هنوز تمام تنم را فرومیریزاند، هر باری که چشم میبندم و نام کابل در گوشم نجوا میکند، شهر نو و پل سرخ دم دیدهگانم بیران میشوند: فرار از دفتر، فرار از خانه و فرار از اینسو و آنسوی کابل به یکسوی نامعلوم، به یکسوی ناسو، آلودهگی صوتی در خیابان و مردم گوشی به دست، پیاده و سواره، راهبندان، بوقهای پیهم و مردمی که گیج و حیرتزده به چهارسو خیره میماندند. آن صحنه دردناک در آغاز صبح یکشنبه کابل را نه در فلمی دیده بودم و نه در هیچ کتابی خوانده بودم. و همینگونه، تصویرهای همسان از هر گوشه و کنار کابل: از قلعه فتحالله، پل سرخ، شهر نو، فواره، پل باغ عمومی، باغ بالا، کارته چهار، تایمنی، وزیر اکبرخان و… و این تصاویری ویران شدن و فروپاشیدن کابل زیبا بود.
هر روز با خودم میگویم، کاش آنچه دیدم کابوس تلخ و سیاهی باشد؛ اما خودم میدانم که چنین نیست، و آنچه دیدم واقعیتی است جانکاه و دردناک.
من مدتی را به خاطر سفری که به ترکیه داشتم، از دفتر رخصت بودم؛ ولی همسرم، فرزاد فرنود، دفتر میرفت، حتا همان روز سقوط کابل هم به دفتر بود که ناگاه برایم زنگ زد و گفت: «از خانه بیرون نشوید که وضعیت در شهر به حالت اضطراری درآمده و مردم در کوچه و بازار به هرسوی نامعلومی رواناند و من هم در راهم، میرسم… انگار همهچیز پایان یافته است.» بلی واقعیت همینطور بود. همهچیز پایان یافته بود و ما باخته بودیم. البته باخت ما و باخت «رییس جمهور» فرق داشت. ما کشور را از دست میدادیم و او قدرت را. کشوری که تازه صاحب ارزشهایی شده بود که در دنیای امروزی و در دولتهای امروزی قابل احترام و ضروری است؛ ارزشی که دوست داشتم حداقل دخترم پروچیستا روزگاری به مفهوم واقعی آنها برسد، ولی چنین نشد. او هم شاید روزگاری برای این کشور آغازگر این ارزشها باشد؛ ارزشهایی که هرچند ممکن دیگر در این کشور هیچگاهی تحقق نیابد.
من پایان امیدها و آرزوهای نسل ما را در چهره هراسان فرزاد دیدم؛ وقتی دم دروازه خانه رسیده بود و به من نگاه میکرد. این چهره با حجم بزرگی از نگرانی برای من خبر از آخرین غروب امید و از فروریختن کابل در آخرین یکشنبهی فروریخته آورده بود. هردو بدون آنکه سخنی بگوییم، فهمیده بودیم که فردا آغاز بدبختی و بیچارهگی نسلی طلوع خواهد کرد که غروب نامعلومی دارد. غروبی که آسمان کابل را هیچگاهی به صبح روشنی و دانایی نخواهد بُرد. و چنین بود که همان روز و فردایش مردم کابل به امید فرار از دست طالبان به فرودگاه کابل هجوم بردند و حتا خود را به بال هواپیماهای غولپیکری بستند که در تاریخ جهان سابقه نداشت. ویدیوهای نشر شده نشان میداد که دسته دسته از جوانان به زیر بالهای هواپیماهای نظامی نشستهاند و هواپیماها در حال پرواز هستند؛ بیخبر از آنکه از هوا پرت شوند که پرت هم شدند و آن افتادنها، تیتر روزنامهها و خبرهای تلویزیونی جهان شد. شاید جهان و امریکاییها یازدهم سپتامبر را از یاد برده بودند؛ ولی مردم افغانستان شلاقها، اعدامها، زیر دیوار کردن و سنگسار کردنهای طالبان را فراموش نکرده بودند و به این خاطر حتا از هوا پرت شدن را به ماندن زیر شلاق طالب ترجیح دادند.
بیشتر از یک هفته را در زیر حاکمیت طالبان گذراندیم. کابل هر روز زیر آن پرچم دهشتپرور، رنگ و رخش را میباخت و مردمش هر روز آوارهتر میشدند. از هر سویی که خبر میرسید، خبر فرار بود. مردم به خاطر نجات جانشان به حدی به همدیگر بیباور شده بودند که از بیرون شدنشان و از نقشه راهی که برای فرار پیدا میکردند، چیزی نمیگفتند. و این اتفاق تلخ حتا در میان اعضای خانوادهها و دوستان نزدیک نیز جریان داشت. و این قسمت فرارهای پیهم برای من دردناکتر از هر اتفاق دیگری بود. در فرودگاه کابل، دهها داستان پُتوپنهان از تلف شدن کودکان و پیرزنان و مردان کهنسال وجود دارد که به خاطر نپرداختن دقیق رسانهها به این موضوع، تا امروز پنهان مانده و یا هم خانوادهها حاضر نیستند از آن تراژدی چیزی بگویند.
روز دوم سقوط، یکی از دوستان فرزاد که با خانوادهاش از شبرغان به کابل آمده بود، به خانه ما در منطقه تایمنی آمدند. شام همه ما به بهانه آیسکریم خوردن از خانه بیرون شدیم تا ببینیم کابل در چه حالی است. بازار تایمنی دیگر آن شلوغی همیشهگیاش را از دست داده بود، نبود زنان در جادههای کابل از زیبایی شهر کاسته بود و بعدها این پسمنظر نازیبا و خشن را میشد در هر قسمتی از کابل دید. شهر نو انگار تعطیل بود، فروشگاههای لباس، رستورانتها و کافههای شهر نو همه خالی از دختران و پسرانی بودند که حتا یک روز قبل از سقوط کابل به آنها شلوغی و گرمی میبخشیدند. اما در همان دو روز پس از سقوط انگار همهچیز به تکانه منفی از بین رفت و نابود شد.
با دیدن همان آغاز فاجعه، ما هم تصمیم بیرون شدن از کابل را گرفتیم. برخی از دوستان من و فرزاد وعده همکاری دادند تا از یک راه ممکن ما را از کابل بیرون کنند. اما در همین جریان، دوستان فرزاد که از شبرغان و سرپل آمده بودند، گاهگاهی سوی فرودگاه میرفتند؛ ولی چون گذشتن از فرودگاه خیلی دشوار بود، بعد دوباره با عالمی از ناامیدی برمیگشتند. در یکی از همان روزها من و فرزاد برای تهیه لوازم سفر راهی بازار بوش شده بودیم که بعد دوباره از راه تازه بازشده وزارت داخله سابقه، راهی جایی شدیم که مادر فرزاد زندهگی میکرد؛ اما حین ورود به حویلی با یکی از دوستانمان روبهرو شدیم که تازه از فرودگاه کابل آمده بود و خیلی ناراحت و آشفته به نظر میرسید، چنانکه انگار از جنگی برگشته باشد. او قصههای ناامیدکننده و وحشتناکی از اطراف فرودگاه کابل برایمان گفت که با شنیدنش مو در بدنمان راست شد و اشک در چشمانمان جاری. با اینکه هر روز ما با خبر بد آغاز و پایان مییافت؛ اما حرفهای این دوست چیزی بود که حداقل نسل ما با آن از نزدیک روبهرو نشده بود. به خاطر روحیهدهی به این دوستمان و به خاطر استراحت کردنش، او را با یکی دیگر از دوستانمان با خود به تایمنی در آپارتمانمان بردیم. اما کجا روحیه مانده بود و توان استراحت.
پس از ساعت یازده شب، یکی از دوستانم از امریکا به من تماس گرفت و از همکاریاش به خاطر بیرون شدنمان از کابل خبر داد. او اصرار کرد که به هر شکلی میشود با خانواده آنها هماهنگ کنیم و فردا صبح، ساعت چهار، از مسیر کمپ باران و کوچه «تلویزیون ژوندون» داخل فرودگاه کابل شویم. برایمان رمز داده شد و گفت کسی که ما را از «جوی آب» تسلیم میشود، یکی از سربازان ارتش امریکا به نام «الیکس» است. من جریان را با فرزاد شریک ساختم و باهم یکجا تصمیم گرفتیم که با هر خطری و تهدید هم که روبهرو شدیم، باید کابل را ترک کنیم؛ چون طالبان کابل را به سیاهی و تباهی کشانده بودند و دیگر هیچ امیدی برای رهایی از طالبان وجود نداشت. از سوی دیگر، فرزاد به خاطر نوشتههایش و به خاطر کار در رسانهها هراس داشت که مبادا طالبان به او ضرری برسانند و من به خاطر کار کردن در سفارت و فعالیت در موسسات فرهنگی و مدنی برای زنان، جانم را در خطر میدیدم. در ضمن، دو ماه پیش از سقوط کابل، من و فرزاد در خانهمان با خبرگزاری فرانسه مصاحبه طولانیای داشتیم که چندی قبل، قسمتی از مصاحبه من در تلویزیون الجزیره نشر شده بود که در آن علیه طالبان صحبت کرده و آنان را تروریست خوانده بودم. اینها همه باعث میشدند که جان ما در خطر بیفتد. شب با مهمانان مشوره کردیم، ولی آنها رضایت نشان ندادند؛ چون از وضعیت اطراف فرودگاه آگاه بودند. با آنهم، یکی از آنها، با ما تا اطراف فرودگاه آمد، در اولین نگاه به چهار اطراف خود، فهمیدم که تهدید بزرگی در پنجاهمتری ما است و گذشتن از آن دلی پرتوانی میخواهد. شلوغی آنجا، حضور زنان و کودکان، آلودهگی صوتی و از همه بدتر در هر چند قدم مردی با خانوادهاش میآمد و عذر میکرد که «پیش نروید، در پیش چشمان ما کودکان تلف شدهاند… لطفاً نروید… لطفاً نروید». عذر و زاری آنها، توان از دل و حرکت از پاهای آدم میربود؛ ولی بازهم ما به حرکت خود ادامه میدادیم. مردان خانواده که حدوداً به ده نفر میرسیدند، سپر انسانی تشکیل داده بودند و در آن حلقه تشکیل شده با کودکان راه میرفتیم تا به ما آسیب بیشتر نرسد. تا نزدیکی پل وسط جوی رسیدیم، یکی از ما درون جوی پایین شد تا برود و ببیند که «الیکس» آمده یا نه، و بعد آمد ما را گفت، یکی یکی خودتان را پایین بیندازید. ما داخل جوی شدیم و دوباره همان حلقه را تشکیل دادند. و آن جوی، جوی نبود، مرداب تخلیه دستشوییهای فرودگاه، مهمانخانهها و رستورانتهای اطراف فرودگاه بود. جوی از سیمخاردار، شیشههای شکسته و قوطیهای خالی و فلزات پُر بود. تا زانو در آن مرداب، ما پیش رفتیم و هر موجی که به طرف ما میآمد با پنج صد الا شش صد نفر همراه بود، آکسیجن نمیرسید و بعضاً کودکان از دست پدران و مادرانشان در آب میافتادند.
دخترم پروچیستا جیغ و فریاد میزد؛ چون ترسیده بود و نزدیک بود که آکسیجن به او نیز نرسد. فرزاد به یک مرد تنومند و قدبلند که در کنار ما راه میرفت، گریست و عذر و زاری کرد تا پروچیستا را از آغوش من بگیرد و بلند کند تا هوایی برای نفس کشیدن بیابد. او این کار را کرد. در همین جریان، «الیکس» صدایمان را شنید که ما جیغ میزدیم و میگفتیم «الیکس کمکمان کن.» او نخست پروچیستا را گرفت پس از چند دقیقه از دست من گرفت و به سوی خود کشید، بعد من فرزاد را نزد خود بالا کردم. در همین جریان، زنان و کودکان به سوی سربازان میدیدند و فریاد میزدند که کمکشان کنند؛ ولی سربازان خارجی تهدید میکردند که به سویشان بمب صوتی میافگنند و یا هم با سلاحهای دست داشتهشان تهدید میکردند که شلیک میکنند. ولی بازهم مردم به سوی آنها هجوم میبردند. در پایان هم گاهی طالبان با چوبی که در دست داشتند، مردان را میزدند که به سوی زنها نروند. من زنی را دیدم که از جوی بالا شده بود و نزدیک بود که از نزد خارجیها به طرف فرودگاه بگذرد که با ضرب لگد روی سینهاش دوباره به جوی پرت شد. در مواردی طفلی آنسوی جوی گذشته بود و مادرش در اینسوی جوی مانده بود. در موارد زیادی مادر گذشته بود، طفل مانده بود یا نیمی از خانوادهها گذشته بودند، نیمی دیگرشان مانده بودند. ما گذشتیم؛ اما وقتی به پشت سر نگاه کردیم، انبوهی از مردمی که در تلاش بودند، آنسوی دیوار در میان لجنزار و در میان آلودهگی صوتی ماندند. ای کاش آدم میتوانست تمامی آنها را با خود بگیرد و بیرون کند؛ ولی شرایط قسمی بود که هرکس برای نجات جان خود تلاش میکرد. ما پس از نامنویسی و دیدن کارت خبرنگاری فرزاد، در صفهای جداگانه تنظیم شدیم و موتری آمد و ما را به سوی نامعلوم داخل فرودگاه برد. بعد خانواده و دوستانمان را از طریق تلفن خبر کردیم که بیرون شدیم و داخل فرودگاه هستیم. وداعی که تلخترین لحظه را در زندهگی من رقم زده بود و هیچگاهی فراموشم نمیشود. عزیزترینهای خود را با خانه و جایی که با چه مشکلاتی ساخته بودیم، با وطنی که مادرم بود، جا گذاشته آمدیم. اتفاقی تلخ و ناگواری که اصلاً تصور آن را هم نداشتیم.
عصر همان روز که ما پس از بیومتریک باید سوار هواپیما میشدیم، حین ورود به هواپیما، انفجار مهیبی در مسیر جوی کنار فرودگاه رخ داد، درست همان مسیری که ما چند ساعت قبل از آنجا گذشته بودیم. انفجار باعث شد پروازها تا مدت نامعلومی متوقف شود و ما آن شب را در فضای باز زیر دیواری گذراندیم. نشست چرخبالها در نیمههای شب و باد کردن خاک و خاشاک، کودکان را اذیت میکرد و هوا هم هرلحظه سردتر میشد. یک تعداد خوابیدیم و یک تعداد تا صبح بیدار بودند. فرزاد تمام شب قدم میزد و بیدار بود و من هم تا پلک روی هم میگذاشتم، شلوغی جوی و سروصدا، بعد هم صدای انفجاری که رخ داده بود و تصاویرش در فیسبوک نشر شده بود، پیش چشمانم ظاهر میشدند. و من فکر میکردم همان کسی که سلاح به شانه و چوب به دست، به هیأت طالبان در کنار جوی ظاهر شده بود، کسی بود که حمله انتحاری همان روز را سازماندهی کرده بود و هنوز هم به همین باورم.
فردای همان روز، ساعت ده، پروسه از سر آغاز شد و پس از مدتی ما به کمپ «اچ کایا» منتقل شدیم. سه ساعت نشستیم تا هواپیمای غولپیکری آمد و ما وارد آن شدیم. اما هنوز هم نمیفهمیدیم که کجا میرویم، فقط میفهمیدیم از اینجا میرویم؛ اما پایان کار مشخص نبود. هواپیما روشن بود و همه دورهم نشسته بودند، تصویری که هیچگاهی فراموشم نمیشود. این آخرین تصویری بود از روزی که ما را از کشور دور ساخت، از ارزشهایی که در بیست سال با کموکاستیای که داشت دورهم چیده بودیم و احساس وطن داشتن میکردیم. هرقدر هواپیما بلندتر میشد، از وطن دور میشدم و بوی وطن از تنم خالیتر میشد و در عوض مهاجرت و بیچارهگی ما را میپوشاند. به این میاندیشیدم که این آغاز دیگر دوری و تکرار اندوهی به نام غرب است که پایانش معلوم نیست… همزمان به آن، این بیت حافظ را ناخودآگاه در ذهن تکرار میکردم: «ماجرای من و معشوق مرا پایان نیست – هرچه آغاز ندارد نپذیرد انجام.»
شما میتوانید قصهها و یادداشتهایتان را به ایمیل روزنامه ۸صبح بفرستید. همچنان عکسها و ویدیوهای رخدادهای پیرامونتان را از طریق این شماره تلگرام به ما ارسال کنید: ۰۷۰۵۱۵۹۲۷۰