پیرمرد گفت: امروز کسی از من پرسش عجیبی کرد!
گفتم: چگونه پرسشی؟
خندهای کرد و گفت: راستش از شرم گفته نمیتوانم.
گفتم: چرا؟
گفت: به گمانم میخواست مرا مسخره کند.
گفتم: پرسش بیهوده او چه بود؟
پیرمرد گفت: او پرسید که فیل تخم میدهد یا چوچه؟
راستی که این پرسش من را هم به خنده انداخت، گفتم: چه پاسخی دادی؟
پیرمرد گفت: من هم پاسخی عجیبی برایش دادم؛ اما اندکاندک بحث ما جدی شد. برایش گفتم که از این دمبریده شکی نیست که هم تخم بدهد، هم چوچه. حالا که شروع کردهام، بگذار تمام گفتوگویم را با آن شخص برایت بگویم.
آن شخص گفت: چنین چیزی که امکان ندارد.
گفتم: شک نکن، افغانستان سرزمین عجایب و غرایب است.
گفت: چه پاسخ بیربطی! افغانستان را به چوچه دادن و تخم دادن فیل چه؟
گفتم: گوش کن، باز ارتباطش را خودت پیدا کن.
خاموش شد و من هم گفتم: از دوران ظاهرشاه و داوودخان که بگذریم در همین دوران داکتر نجیب، در بازارها، در بسهای شهری، در تانک تیلها، در نانواییها، خلاصه در همه جا، مردم فریاد میزدند: «اُ … نمیتوانی، ایلا کو که مجاهدین بیایند!»
مجاهدین که آمدند، این مردم را توبه نصوح دادند و چون کارد به استخوان رسید، تازه فهمیدند که اسلام در خطر نبوده، بلکه خود آنان در خطر بودهاند. باز فریاد زدند: رحمت خدا به نجیب باد! کوپون داشتیم، کار و غریبی داشتیم، یک لقمه نان داشتیم، شبهای جمعه فلم هندی داشتیم، تلویزیونهای 24 انچ روسی داشتیم، آبرو داشتیم، وقار داشتیم، بسهای شهری داشتیم، مکتب داشتیم، چنین بودیم یا چنان بودیم!
باز همین مردم که سوراخ دعا را گم کرده بودند، دعا میکردند که خدایا طالبان را زودتر برسان که در گرفتیم. به دوزخ نرسیده، در همین جهان سوختیم.
طالبان که آمدند و زنان را روی خیابانها شلاق زدند، مردان غیرتمند، چشمانشان را با دستمال سیاه غیرت پنجهزار ساله میبستند و راه خود میگرفتند و میرفتند.
بار دیگر، همین مردم میگفتند: خدا کفنکش قدیم را بیامرزد! مجاهدین هرچه بودند، باز زنان ما را در خیابانها شلاق نمیزدند.
کار نخبهگان رسیده بود به جویکنی در کنار خیابانها. گرفتن کارت نان به آرمان همهگانی بدل شده بود. حتا آموزشدیدهگان و گویا روشنفکران میگفتند تا امریکاییها این بلا را از سر ما دور نکند، دیگر هیچ نیرویی در جهان وجود ندارد که ما را از این غم خلاص کند. چشم انتظار آن بودند که دروازه سفارت امریکا چه زمانی، چنان دروازه بهشت روی زمین، باز میشود.
امریکاییها با دموکراسی دالری خود آمدند. مادر همه بمبها را نیز با خود آوردند. این بمب هزار پستان سیاه داشت که هر پستان را هزار لاخ بود و از هر لاخ هزار چشمه آتش جاری میشد.
امریکاییها، گلهگله گرگان هار سیاسی، مدنی و مافیایی پرورش دادند و دیگران را یکسره به گوسفندان خسیشده بیشاخ بدل کردند. آنان نیز رفتند و پس از ۲۰ سال ما ماندهایم و پشت خر لچ.
در سایه دموکراسی «بی۵۲» امریکایی، تنها دزدان سیاسی و مدنی، قلدران بیهویت، وابستهگان استخباراتهای منطقه و جهان، قاچاقچیان مواد مخدر، راسپوتینهای دربار و مافیای پارلمانی به کاخهای جادویی و انبانانبان زر و سیم رسیدند. دزدان دموکرات غربی به نام کارشناس و مارشناس، از کار دستچندم در غرب به مقامها و چشمههای سرخ طلا و جواهر رسیدند.
اینها اسپهای شان همیشه زین زده بود. به گفته مردم این لب جوی نه، آن لب جوی.
گویی ناف این ملت بزرگ را با همه غیرت افغانیاش با جنگ و شمشیر بریدهاند تا همیشه لابراتوار یا تجربهگاه سیاستهای چرکین جهانی باشد.
این روزها، باز این ملت سرفراز تاریخساز، دلتنگ است. من به دلتنگی اینان کاری ندارم. مردمی که از قبیله و دهکده خود، آنسوتر را نگاه کرده نمیتواند، سرنوشتی جز این ندارند.
برایش گفتم: باور کن تا به وضعیت نگاه میکنم، میترسم که مبادا این ملت سرفراز گشنهمست، روزی فریاد زند که پشت همان چیغزدنهای متفکرانه حکیمالحکما، دق شدهایم. همان چیغزدنهای او هم برکتی داشت. اگر چیغ سیاه میزد، یا زرد، یا هم سرخ، باز هم خوب بود.
میترسم، شاید تاریخ آن وقت به روی اینان با قلم قیر چلیپایی بکشد و بگوید: ای گزافهگویان دهنپاره تاریخ، شما سزاوار چنین سرنوشتی هستید.
آن مرد باز پرسید: چرا همیشه چنین است؟
گفتم: برای اینکه هنوز ما یاد نگرفتهایم که به آینده نگاه کنیم. همیشه نگاه ما به گذشته بوده است. مردمی که نتواند به آینده نگاه کند، هیچ وقت آیندهای ندارد و پیوسته حسرت گذشته را میخورد.
پیوسته میگوید: کاش فلان و بیمدان زنده میبود که این روز و حال را نمی دیدیم. در حالی که گذشتهگان اگر هم چیزی بودهاند، مردهاند و رفتهاند. در این ملک رسم این است که تا نمیری، انسان خوب بوده نمیتوانی. این مثل که ما زنده خوب و مرده بد نداریم، ریشه در همین روان اجتماعی و عادت اجتماعی ما دارد.
میخواهم به تو و به این مردم بگویم: ای ملت سرفراز، از نرهپوزی خود بگذرید و کمی سر در گریبان کنید و بیندیشید که این افغانستان همان فیل جادویی است. اگر جادوگر بزرگ روزگار بخواهد، چوچه میدهد و اگر بخواهد تخم.
شاید هم، همزمان هم چوچه دهد و هم تخم! کاش این فیل یک بار هم که شده بود، به میل ملت میزایید.
سخن آخر اینکه ای ملت تاریخساز پنجهزار ساله، کار شما به همان مثلی میماند که میگویند: «په گازری نهیم، په خرپی یم!»
به شما مهم نیست که این فیل چه میزاید مقصد بزاید.