آن روز نزدیکیهای شام بود که پیرمرد به خانه آمد. کتاب رباعیات حکیم عمر خیام در دستش بود. بی آنکه چیزی بگویم، گفت: «هر بار به خانهات دست خالی آمدهام؛ اما امروز که میخواستم بیایم، نمیدانم چه حسی برایم گفت که بس است اینهمه دست خالی رفتن. من هم رفتم چیزی برایت گرفتم. این دیوان خیام را هم آوردم تا باهم بنشینیم، دور از غوغای زندهگی از هر دری سخن بگوییم، بخندیم و خیام بخوانیم.»
همینگونه که یک گام پیشتر از من به سوی اتاق میرفت یک بار ایستاد و چشمی به آسمان دوخت و خواند:
«چون عهده نمیشود کسی فردا را/ حالی خوش دار این دل پر سودا را؛ می نوش به ماهتاب ای ماه که ماه/ بسیار بتابد و نیابد ما را»
پرسیدم: «پیرمرد! این روزها به گمانم سروکارت با خیام افتاده است؟»
گفت: «این روزها نه، بلکه از همان نوجوانی که تازه پشت لب سیاه کرده بودم با خیام سروکار داشتم. این کتاب را برای تو آوردهام تا بخوانی که دنیای خیام دنیای دلانگیزی است.»
پیرمرد گفت: «من هر بار که خیام میخوانم، زندهگی برایم مفهوم تازهای پیدا میکند. دلم میشود که یک لحظه زندهگیام را بیهوده پشت سر نگذارم و از لحظهلحظه زندهگی لذت ببرم و شاد باشم.» چشمهایش را بست و با صدای گیرایی این رباعی خیام را خواند:
«جامی است که عقلآفرین میزندش/ صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش؛ این کوزهگر دهر چنین جام لطیف/ میسازد و باز بر زمین میزندش»
رباعی تمام شد، اما پیرمرد چشمان خود را نگشود. به سیمایش که نگاه کردم، سیمرغی بال کشیده را میمانست که در آنسوی ابرها پرواز کرده باشد. گویی به سفر ذهنی درازی رفته بود. چنان خاموش بود که یک لحظه پنداشتم تندیسی است نشسته در برابر من.
همینکه چشمهایش را باز کرد به چهار سوی اتاق چنان نگاه میکرد که گویی همهچیز برایش بیگانه است و از دلتنگی سنگینی رنج میبرد.
با صدای آرامی پرسید: هستی؟
گفتم: ها، هستم. شما چگونهاید؟
گفت: «سفر دوری داشتم. دلم میخواست در آن اوجهای بیکرانه، با فریاد این رباعی را بخوانم تا به گوش همه ذرات هستی راه جوید و به گوش «کوزهگر دهر» نیز برسد. گاهی حس میکنم این رباعی دادخواهی بزرگ برای همه انسانها است. گویی خیام به جای همه انسانها دادخواهی کرده است.»
نوبت دیگر که به سیمای پیرمرد نگاه کردم، سیمای متفکرانهتری نسبت به روزهای دیگر داشت. سیمای شفاف که گویی ریاضتهای درازی را پشت سر گذاشته است. لحظهای خاموش ماند و باز گفت: «دیگرش را نمیدانم، هر بار که رباعیهای خیام را میخوانم، هر رباعی او به اندازه یک کتاب ذهنم را تکان میدهد. البته هر کتاب هم ذهن انسان را تکان نمیدهد. کتابهایی هم هستند که حتا به خواندن نمیارزند. بگذریم از اینکه ذهنهایی هم هستند که هیچگاهی تکان نمیخورند. ذهنهای سنگ شده، ذهنهایی که هرگز پرسشی در آنها رنگ نمیگیرد.»
پیرمرد گفت: «باید توجه داشته باشی که خیام از شگفتیهای آفرینش است. ذهنی دارد پر از پرسش. نه از این پرسشهای روزمره، بلکه چنان پرسشهایی که میخواهد دروازه شناخت و معرفت هستی را به روی ما بگشاید. انسان هر چیزی که دارد از همینگونه پرسشها دارد. همین پرسشها بوده است که انسان را به دانش، به شناخت هستی و فلسفه رسانده است. اکثر چیزهایی که برای دیگران یک امر بدیهی میآید، برای خیام یک پرسش است. میخواهد بداند، خداوند که هستی، انسان و زیبایی را آفریده، پس چرا دوباره آنها را از میان برمیدارد. این کوزهگر دهر که این جام لطیف و زیبا را ساخته، پس چرا آن را بر زمین میزند و نابودش میکند؟ هیچ کوزهگری در جهان، چنین نمیکند. این جام لطیف استعارهای است برای انسان.» بار دیگر این رباعی را با صدای بلند و خوشطنینی که آمیخته با اندوهی بود، خواند:
«جامیاست که عقل آفرین میزندش/ صد بوسه ز مهر بر جبین میزندش؛ این کوزهگر دهر چنین جام لطیف/ میسازد و باز بر زمین میزندش»
و در ادامه گفت: به این رباعی دیگر گوش کن که فیلسوفانه چه دردناک موییده است.
«هرچند که رنگ و روی زیباست مرا/ چون لاله رخ و چو سرو بالاست مرا؛ معلوم نشد که در طربخانۀ خاک/ نقاش ازل بهر چه آراست مرا»
پیرمرد، پلکهایش را به هم فشرد. حس کردم که میخواهد بگرید. شاید رخ لالهگون و قامت سرو خودش یادش آمده بود.
گفت: «این رباعی تصویری از جوانی خیام است. میتواند از سرودههایی دوران جوانی او باشد. برای آنکه از روی لالهگون و قامت بلند چون سرو خود سخن میگوید. او در وجود خود به آفرینش همه انسانها نگاه میکند. حیفش میآید که چنین لالهای با خاک یکسان شود و چنین سروی به خاک فروافتد.»
اشاره به مرگ دارد. اگر سرنوشت آفرینش آدمی چنین است، پس راز این آفرینش در چه است؟ چرا اینگونه زیبا آفریده شد و این گونه محکوم به فروافتادن در خاک شد.
پیاله خود را بالا کشید و بی آنکه به سوی من نگاهی کند گفت: «چنین است که خیام در پارهای از رباعیهای خود در جستوجوی آن است تا راز مرگ را بگشاید. گویی پس از پیدایی هستی، مرگ بزرگترین پرسشی است که ذهن او را پیوسته به جستوجوهای درازی میکشاند، اما در نهایت از ناتوانی خود سخن میگوید.
«کس مشکل اسرار اجل را نگشاد/ کس یک قدم از نهاد بیرون ننهاد؛ من مینگرم ز مبتدی تا استاد/ عجز است به دست هر که از مادر زاد»
میخواهد بداند که انسان از کجا آمده و به کجا میرود؟ چرا آمده و چرا میرود؟ آیا این رفتنها بازآمدنی در پی دارد؟ یا آنگونه که خود گفته، همان است: «باز آمدنی نیست، چو رفتی، رفتی»
«در دایرهای کامدن و رفتن ماست/ آن را نه بدایت نه نهایت پیداست؛ کس مینزند دمی در این معنی راست/ کاین آمدن از کجا و رفتن ز کجاست»
او این آمدنها و رفتنها را در یک حرکت دایرهای میبیند. آدمی محکوم چنین حرکتی است. متولد میشود، از کودکی به نوجوانی، از نوجوانی به جوانی، از جوانی به پیری و از پیری به مرگ میرسد. در این دایره چرخان میچرخد و میچرخد؛ هرچند همهگان میدانند که روزی به نقطه مرگ میرسند؛ اما نمیدانند که نقطه مرگ، چه زمانی و در کدام چرخشی خود را پدیدار میسازد و دایره زندهگی انسانی از پویایی باز میماند. دایره هستی همچنان میچرخد؛ اما آدمی توان پای بیرون نهادن از آن را ندارد.
گویی زندهگی انسان در این دایره تکرار در تکرار است، شبیه افسانۀ سیزف. این دایره، همین جهان است که پیوسته میچرخد، اما در هر چرخش آن، زندهگی کسی از چرخیدن باز میماند و زندهگی کس دیگری به چرخیدن آغاز میکند. تا بوده چنین بوده و تا هست چنین هست.
«آنها که کهن شدند و اینها که نواند/ هر کس به مراد خویش یک تک بدوند؛ این کهنه جهان به کس نماند باقی/ رفتند و رویم و دیگر آیند و روند»
ظاهراً خیام به برگشت دوباره باورمند نیست. به گفته او انسان پارهزری نیست که آن را در دل خاک پنهان کنند و باز از خاک بیرونش آرند.
«زان پیش که بر سرت شبیخون آرند/ فرمای که تا بادۀ گلگون آرند؛ تو زر نهای ای غافل نادان که ترا/ در خاک نهند و باز بیرون آرند»
این مفهوم، مضمون شمار دیگری از رباعیهای او را نیز میسازد. شبیخون، همان مرگ است. باور کلیاش چنین است که رفتی، رفتی. چنین است که گاهی به آرزوی شاعرانهای، دل میبندد که ایکاش میشد چنان سبزهای بار دیگر از دل خاک سر زد.
«ای کاش که جای آرمیدن بودی/ یا این ره دور را رسیدن بودی؛ کاش از پی صدهزار سال از دل خاک/ چون سبزه امید بردمیدن بودی»
شاید، این بیتهای مولانا جلالالدین محمد بلخی با یک نگرش عارفانه به زندهگی، سدهها بعد، پاسخی بوده است به این رباعی عمر خیام.
«کدام دانه فرو رفت در زمین که نرست؟/ چرا به دانۀ انسانت این گمان باشد؟؛ کدام دلو فرو رفت و پر برون نامد؟
ز چاه، یوسف جان را چرا فغان باشد؟»
مولانا میگوید که هر دانهای را که بر زمین بیفشانی سبز میشود؛ پس چرا بر دانه انسان تو را چنین باوری نیست؟ مولانا مرگ را پایان زندهگی نمیداند. از نظر او مرگ در این جهان، خود تخم افشاندن برای زندهگی دیگر است. دلو، خالی در چاه فرو میرود، اما از آن سوی پر از آب بیرون میآید.