یکی دو نکته در آغاز
در دو دهه اخیر سده چهاردهم خورشیدی، گویی افغانستان به کشتزار سبز شعر و ادبیات بدل شده بود. تا چشم کار میکرد، شاعر و نویسنده میدیدی با قامتهای بلند، میانه و کوتاه. نهادها و انجمنهای ادبی بودند که یکی پشت دیگری در شهر کابل و دیگر شهرهای کشور پنجرهها و روزنههایشان را به روی شاعران و نویسندهگان جوان میگشودند.
کتابهای شعر بودند که یکی پشت دیگر نشر میشدند و بعد رونمایی پشت رونمایی و نشستهای فرهنگی.
شاعران تازهدم زیادی به میدان آمدند با زبانهای سرخ و سبز و زرد. با اینهمه ما نهتنها شاهد یک حرکت و همسویی سودمند در رده شاعران و نویسندهگان کشور نبودیم، بلکه شماری با وابستهگیهای درونی و بیرونی این جویبار شفاف را تا توانستند برای اهداف کوچک شهرتطلبانه و آزمندانه خود گلآلود کردند تا نانشان همیشه در روغن باشد.
به هر صورت شعر افغانستان در این سالها دامنه گستردهای پیدا کرد، بیش از هر زمان دیگری به زبانهای مهم جهان ترجمه شد. چهرههایی با پیروزی و نیرومندی قابل توجهی قامت بلند کردند و با توانمندی بیشتری رو به پیش گام برداشتند.
شماری هم رنگ باختند، در پشت دروازه سده پانزدهم اتراق کردند و نتوانستند این سوتر گامی به پیش بردارند. شاعرانی با استفاده از امکانات و شبکههای ادبی به وجود آمده خود را به پلههای بلند شهرت رساندند و شماری هم فراموش شدند. گونهای از بیاعتنایی به ادبیات کلاسیک و شعر معاصر کشور در این سالها در میان برخی از شاعران جوان به «مُد» روز بدل شده بود که با دریغ گاهی این مد آمیخته با گونهای تحقیر نیز بود.
نکته دیگر اینکه حضور زنان در شعر و ادبیات این دوره بیپیشنه است، چه از نظر شمار شاعربانوان و چه از نظر کیفیت شعرشان. چنانکه در این سالها شماری از شاعربانوان کشور نهتنها در قالبهای کلاسیک، بلکه در شعر آزاد عروضی و سپید نیز نمونههای درخشانی را در سطح حوزه بزرگ پارسی دری ارایه کردهاند.
البته همه شاعربانوان این دوره همانهایی نیستند که در همین سالها به شعر و شاعری پرداختهاند، بلکه شماری از نسلهای پیشین نیز در این دوره حضور فعال و سازندهای داشتند.
در جهت دیگر شعر ما در این دو دهه از نظر جغرافیا نیز بسیار گسترده شده است. امروز صدای شعر پارسی دری را در همه قارههای جهان میشنویم. میشنویم، اما گاهی نشنیده میگیریم. به همین دلیل شماری از شاعران ما با وجود جایگاه مناسبی که در شعر معاصر دارند، هنوز برای ما ناشناخته ماندهاند.
ادبیات و فرهنگ یک کشور به همان مشعل المپیک میماند که باید از نسلی به نسل دیگری رسانده شود، با این تفاوت که در رسیدن به هر نسلی باید روشنایی بیشتری پیدا کند.
یکی از شاعرانی که صدایش در میان اینهمه صدا و هیاهو هنوز بهگونه درست به گوش ما نرسیده، بانو هما طرزی است. این در حالی است که او از همان دوران نوجوانی به شعر روی آورد و از نخستین شاعربانوان افغانستان است که در دهه چهل سده گذشته خورشیدی به سرایش شعر نیمایی و سپید آغاز کرده است.
با دریغ در سالهای اخیر میزان شناخت ما از شاعران، چه از نسلهای پیشین و چه از نسل جوان، بیشتر به شبکههای اجتماعی وابسته شده است. کسانی هم میاندیشند که شاعران و نویسندهگانی که در شبکههای اجتماعی کمتر حضور دارند، گویی دیگر تمام شدهاند.
بانو هما طرزی هرچند بهگونهای در فیسبوک فعال است، اما نه آنگونه که فیسبوک برای شماری به همه وابستهگی و دغدغههای ذهنیشان بدل شده است. با دریغ او با آن جایگاهی که دارد، هنوز در فضای ادبی کابل چهره پرآوازهای نیست. در حالی که در این سالها شماری چه در داخل کشور و چه در بیرون کشور بیشتر از جایگاه ادبیشان به شهرت و آوازه رسیدهاند؛ فصلی که زود میگذرد.
چنین بیحافظهگی فرهنگی، بدون تردید دلیلهای زیادی دارد که یکی هم به بیتوجهی و کماهمیت دادن به ادبیات معاصر کشور برمیگردد. ادبیات کلاسیک که باشد جای خودش.
من بسیار متوجه بودم که شماری از شاعران جوان در دو دهه گذشته حتا شاعران دهه پنجاه خورشیدی را هم نمیشناختند. یا هم شناختشان، به همان شناخت نام آنان خلاصه میشود. شماری را هم باور بر این است که هر گونه نوگرایی در شعر، با آنان آغاز شده و در گذشته چیز بااهمیتی برای آموزش وجود نداشته است. چنین طرز تفکری، خود به مفهوم پشت کردن به گذشته ادبی کشور است.