1- ایستاده بود، در چهارچوب دروازه. کمی خمیده. دستش را گرفته بود زیر چانهاش و نگاهم میکرد. نه، فقط نگاه نمیکرد، داشت مرا میخواند، مرا مینوشت.
میخواستم لرزش چانهام را کنترل کنم و از ریزش اشکی که چهارونیم سال بیمحابا ریخته بود، حداقل این بار جلوگیری کنم. نمیشد. وقتی پهنه صورتم تر شد، بیخیال آنهمه تلاش شدم. دیگر از شدت گریه حتا شانههایم هم میلرزید.
آه کشید و گفت: «حمیرا، غصه نکو. حیف. غصه نکو.»
استاد زریاب را بعد از تقریباً پنج سال میدیدم. در شب سرد زمستانی با چند نفر دیگر دور هم نشستیم. استاد زیرچشمی مرا میدید؛ اما چیزی نمیگفت.
منتپذیرش هستم که گذاشت من حرف بزنم. چیزی نپرسید. فقط گوش داد، نفس عمیق گرفت و آه کشید.
2- بعد از مریضشدن استاد، خواستم به دیدنش بروم. منوچهر فرادیس گفت که حال استاد مساعد دید و بازدید نیست. دوباره درخواست دادم. گفتند بگرام بردنش. به امان پویامک پیام دادم، گفت خیر است وقتی دوباره کابل آمد با هم میرویم، میرویم خانهاش، قصه میخوانیم و قصه میگوییم. اندوه آن روزها با همان درد دل با امان پویامک فرو مینشست.
3- صبح زود زنگ آقای توحیدی آمد. گفت: «متأسفم که این خبر را میدهم، استاد را از دست دادیم.» زمان و مکان آخرین دیدار را برایم گفت. به حدی دچار اندوه شده بودم که هیچ نفهمیدم آقای توحیدی چه گفت. سرم پر شده بود از هزار و یک حسرت. دوباره افتادم دنبال آدرسِ آن آخرین دیدار.
4- وارد عیدگاه که شدم، هنوز استاد را نیاورده بودند. (کاش استاد روی پای خودش میآمد، عیدگاه را دوری میزدیم و بعد هر کس میرفت سمت خانهاش). چند تا دوربین آمده بودند و چند تا از دوستان. صورتم را پوشاندم تا دوربینها حداقل اشکم را در نیاورند. آمدند. حال و هوای حرفزدن نبود، مگر حال و هوای گلایه. از چه کسی؟ از خودم، از دیگران، از حکومت نامهربان. جلوی دوربین حرف نزدم، اشک ریختم (مثل همین الان که دارم باز هم گریه میکنم). استاد آمد، روی دست دیگران. راه دادند تا صورتش را ببینم. برای اولین بار دیدم که ریشش اصلاحشده نیست. چشمانش بسته بود، شبیه یک پرنده خسته اما آرام و مطمئن.
مردان صف بستند. کسی از کارمندان عیدگاه گفت: «شما خانمها بروید کنار، نماز جنازه را میخوانند.»
دلم داغ زد. حق ایستادن در نماز قصهگوی خردمند را نداشتم.
خانمهایی که گفت، منظورش من بودم، سپوژمی زریاب بود، شبنم زریاب، دختر استاد و خواهر خانم سپوژمی. آرزویم بود که سپوژمی زریاب را ببینم. به آرزویم رسیده بودم، دریغا کجا!
5- در شهدای صالحین استاد را از آمبولانس بیرون آوردند. به همایون پاییز گفتم به نماز جنازه که نگذاشتند، اجازه ندارم، زیر تابوت را بگیرم؟ گفت: «بیا، چه کسی جلویت را میگیرد!» مردها جلو دویدند تا استاد را بر دست بگیرند. متردد بودم، پریانی کنارم بود، گفتم به خاطر عرفها هی در سینهام داغ نکارید. میخواهم زیر تابوت استاد شانه دهم. صدا بلند کرد که به خانم قادری اجازه دهید.
تابوت استاد بر شانهام بود. نمیخواستم غصه کنم، نمیخواستم استاد شانه لرزانم را حس کند و بگوید:
– او دختر تو باز غصه کردی!
6- چه دنیایی است! عجیب! عجیب در عجیب! داشتند تند تند روی استاد خاک میریختند. چه رسمی داریم ما آدمها… طوری میروی که انگار از اول نبودهای. خاک در خاک.
چشمم به آقای توحیدی افتاد، به اندازه هزار سال شکسته بود. به چه فکر میکرد! به این جمع کوچک و آن استاد بزرگ!
7- تمام مسیر برگشت به خانه را با خودم زمزمه کردم:
– رفتی مرا به خاک سپردی و آمدی؟
8- روزی گذشت. دم دروازه فاتحهخانه شهر نو به پذیرایی ایستاده بودم، سه ساعت تمام. چند نفری آمدند؛ اما خیلیها نیامدند. خیلیها… نسل هنر، نسل ادب. نسلی که منقرض شده بود در یک روز.
با همه اینها، به نظر من استاد را با شکوه به خاک سپردیم. بر سر قبرش نه از این قلدرمآبهای سیاسی خبری بود، نه از آن مافیای بیحرمت شهر. نه بیتالمال دزدی آنجا بود و نه هم دروغگوی منفعتجو. استاد در جمع بهترینهای این سرزمین به خاک سپرده شد. آنانی که او را خوانده بودند/میخوانند. این شهر اگر بیشتر از آن جمع کتابخوان میداشت که روز و حالش این نبود. بود؟
آنانی که دوستش داشتند و دوستش خواهند داشت، در آن روز نه راهی را بستند و نه هم آزارشان به مورچهای رسید. استاد از نسل فرزانهگی بود، این شهر را با فرزانه چه کار!