سلمان یکی از دانشجویان سختکوش و درسخوان در رشته طب معالجوی بود که به مضمون امراض روانی علاقه زیادی نشان میداد. بعد از اتمام تدریس موضوع اختلال افسردهگی، آمد دفترم و گفت میخواهد مادرش را برای معاینه و درمان بیاورد مطب. با توجه به علایمی که در صنف درس شنیده بود، حدس میزد که مادرش هم به افسردهگی دچار شده باشد. به سلمان گفتم که نمیتوان به این راحتی برچسب افسرده بودن به کسی زد، باید دقیق معاینه شود. قبول کردم که فردای همان روز مادرش را بپذیرم.
سلمان و مادرش نادیه خانم روز بعد آمدند دفتر مشاوره. نادیه خانم زنی تقریباً 50 ساله بود که به سختی راه میرفت. حدس زدم به خاطر وزن بالا یا درد پایش باشد. با نوعی احساس خستهگی روبهرویم نشست. آراسته لباس پوشیده بود و با وجود چهره شکستهاش، سعی داشت لبخند به لب داشته باشد. به سلمان گفتم اگر اجازه بدهید، من و مادر با هم صحبت کنیم، ببینم خودش چه نظری در مورد خودش دارد. سلمان هم قبول و اتاق را ترک کرد. من صحبتم را با نادیه خانم شروع کردم. او اول سعی میکرد با پاسخهای کوتاه از صحبت در مورد خودش عبور کند. همین نکتهای بود که نشان میداد از پرداختن به خودش فرار میکند. من هم به خوبی میدانستم مشکل در جایی است که مراجعهکننده از آن فرار میکند.
– حال و خلق خودتان چطور است؟
خوبم، شکر خدا.
– ولی اینطور به نظر نمیرسد. سلمان میگوید در خانه خلقتان خوب نیست، کمحوصله و عصبانی هستید. چه چیزی آزارتان میدهد؟
خب، گله کردن از اولاد سخت است. نام خدا هرسهشان درسخواندهاند و کار میکنند. در سرا آبرو دارند، ولی هیچ کدامشان در غم من نیست. خانه که میآیند، هرکدام در اتاق خود میرود و با موبایل و کارهای خود مصروف است. میفهمم که کار دارند، با خود میگویم همین که هستند، شکر است. سلمان جان هم درس دارد و درسهایش سخت است. باز با خود میگویم خوب است که کدام عادت خراب ندارند. از دیگر طرف میبینم که غیر از همین سلمان که بعضی وقتها احوالم را میپرسد، دو تای دیگر هیچ به من توجه نمیکنند.
نادیه مدام بین گله کردن از پسرهایش و تحسین آنها در رفتوآمد بود. این نشان میداد که با نوعی تردید و عذاب وجدان صحبت میکند. گاه در نقش شاکی و گاه در نقش وکیل فرزندانش قرار میگرفت. باید او را از این تعارض خارج میکردم.
– میفهمم که گله کردن از اولاد برایتان خیلی سخت است. وقتی از آنها گله میکنی، با خود چی فکر میکنی؟ چه احساس داری؟
خب، با خود میگویم این مدت صبر کردی، باز صبر کن، آبروی اولادت را نبر. احساس میکنم مثل گذشته مادر خوب و قوی نیستم.
– ولی سلمان تو را آورده اینجا تا در مورد همین موضوعات گپ بزنی. گله کردن از آنها، یا اینکه فکر میکنید مثل قبل مادر قوی نیستید، ارزش زحمتهای شما را کم نمیکند. همهی ما حق داریم وقتهایی خسته و ناراحت باشیم. بیشترین چیزی که در رابطه تو و اولادت آزارت میدهد، چیست؟
بعضی وقتها با خود فکر میکنم که من در این خانه یک آشپز بیشتر نیستم. اینکه هر روز غذا پخته کنم و بدهم اینها بخورند و بعد جمع کنم و ظرفها را بشویم. خانه برای آنها مثل یک هتل شده است. من هم آشپز و صفاکارشان. با اینکه هرسهشان درس خوانده و انجنیر و داکتر شدهاند، اما شاید باورتان نیاید اگر من اتاقشان را جمع نکنم، خودشان یک روز دست نمیزنند. حتا کالای ناشسته خود را جمع نمیکنند. من شدم ماشین کالاشویی و جاروبرقی و آشپز اینها. همین است که زیاد آزارم میدهد…
تعامل و روابط بسیاری از ما با اطرافیانمان به نحوی است که به تدریج از آنها در زندهگی خود یک شئ میسازیم. وقتی مادرت فقط لباست را میشوید بدون اینکه هیچ قدرشناسی، احترام و توجهی دریافت کند و یا هیچ نوع تعامل عاطفی و انسانی دیگری با مادرت نداشته باشی، به تدریج مادرت را تبدیل به یک شئ میکنی. در خانوادهها و جوامعی که روابط تنها بر اساس وظایف، کار و خدمات و روابط خشک و رسمی شکل میگیرد، انسانها به یکدیگر احساس شئ بودن میدهند. مادرها احساس میکنند که جاروبرقی و ماشین کالاشوییاند. پدرها احساس میکنند که کیف پول یا دستگاه خودپرداز پولاند. موتروانهای تاکسی احساس میکنند فقط یک وسیله نقلیهاند و… روابط اینگونه به تدریج افسردهساز خواهد بود و باعث میشود مادر، همسر یا فرزند خود را به افسردهگی بکشانیم. در مسوولیتپذیری نسبت به دیگران نیز باید تا جایی پیش رفت که آنها را مسوولیتگریز و خود را تبدیل به یک قربانی نکنیم.