در شاهنامه، اسکندر به محمود میماند. جوان جهانگیر و پیروزمند، اسکندر، پس از تسخیر قسمتهایی بزرگ از جهان آن روزگار میمیرد. پیکر او را در تابوت نهادهاند و ارسطالیس (ارسطو) و حکیمان یونان در مرگ او سخن میگویند. بعد سخنان همسر او (روشنک) و گفتار خود فردوسی در این باره همه رمزآلود و کنایهآمیز است؛ گویی خرد جمعی یونان گرد آمده است و درباره اسکندر و جهانگیری و پایان کار او سخن میگویند؛ گویی فردوسی این سخنان را به گوش محمود میزند. ببینیم سخنان حکیمان یونان را که بر گرد پیکر اسکندر گرد آمدهاند:
حکیم ارسطالیس پیش اندرون
جهانی بر او دیدگان پر زخون
برآن تنگ صندوق بنهاد دست
چنین گفت کای شاه یزدانپرست
کجا آن هُش و دانش و رای تو
که این تنگ تابوت شد جای تو
به روز جوانی بدین مایه سال
چرا خاک را برگزیدی همال
حکیمان رومی شدند انجمن
یکی گفت کای پیل رویینهتن
ز پایت که افگند و جانت که خست
کجات آنهمه حزم و رای و نشست
دگر گفت: چندین نهفتی تو زر
کنون زر دارد تنت را به بر
محمود هم به جمع کردن زر و اندوختن مال شهره دوران خویش است و از بهر گرد کردن مال چه لشکرکشیهایی که نکرد!
دگر گفت: کز دست تو کس نرست
چرا سودی ای شاه با مرگ دست
دگر گفت: کاسودی از درد و رنج
هم از جستن پادشاهی و گنج
دگر گفت: چون پیش داور شوی
همان بر که کشتی، همان بدروی
دگر گفت: بیدستگاه آن بود
که ریزنده خون شاهان بود
محمود نیز ریزنده خون شاهان دوران خویش است.
دگر گفت: ما چون تو باشیم زود
که بودی تو چون گوهر نابسود
دگر گفت: چون بیندت اوستاد
بیاموزد آن چیز کت نیست یاد
دگر گفت: کز مرگ چون تو نجست
به بیشی سزد گر نیازیم دست
دگر گفت: کای برتر از ماه و مهر
چه پوشی همی زانجمن خوب چهر
دگر گفت: مرد فراوان هنر
بکوشد که چهره بپوشد به زر
کنون ای هنرمندمرد دلیر
ترا آز زر آوریدست زیر
دگر گفت: کز ماهرخبندهگان
ز چینی و رومی پرستندهگان
بریدی و زر داری اندر کنار
به رسم کیان زر و دیبا مدار
دگر گفت: پرسنده پرسد کنون
چه یاد آیدت پاسخ رهنمون
که خون بزرگان چرا ریختی
به سختی به گنج اندر آویختی
که دیدی که چندان بزرگان بمرد
ز گیتی جز از نیکنامی نبرد
دگر گفت: روز تو اندر گذشت
روانت ز گفتار بیکار گشت
هرآنکس که او تاج و تخت تو دید
عنان از بزرگی بباید کشید
دگر گفت کردار تو باد گشت
سر سرکشان از تو آزاد گشت
ببینی کنون بارگاهی بزرگ
جهانی جدا کرده از میش گرگ
دگر گفت کاندر سرای سپنج
چرا داشتی خویشتن را به رنج
که بهر تو این آمد از رنج تو
یکی تنگ تابوت شد گنج تو
نجویی همی نالهی بوق را
بسند آمدت بند صندوق را
دگر گفت: چون لشکرت بازگشت
تو تنها بماندی بر این پهندشت
همانا پس هرکسی بنگری
فراوان غم شادمانی خوری (ج۶، ۱۲۶- ۱۲۷)
همه آنچه از زبان دانایان روم در حق اسکندر گفته میشود، با زندهگی و اعمال محمود رابطه دارد. میخواهد بگوید اسکندر که قسمت بزرگی از جهان را تصاحب کرد و زر و مال فراوان اندوخت، حالا پیکرش در یک صندوق زرین زندانی است.
اما از زبان روشنک همسر او که دختر دارا بود، توجه بیشتر به این امر است که چرا باید پادشاه خان عالم را از بهر گنج و احراز قدرت کشت! روشنک از کشته شدن پدر خویش در لشکرکشی اسکندر به ایران سخن میگوید. او خطاب به پیکر اسکندر میگوید که چگونه از مرگ غافل بودی، همه را کشتی و سرانجام مرگ به سراغ خودت نیز آمد. اینها همه در نکوهش جنک و لشکرکشی به سرزمینهای دیگر است و تعریضهایی بر محمود.
وزان پس بشد روشنک پر ز درد
چنین گفت کای شاه آزادمرد
جهاندار داری دارا کجاست
کزو داشت گیتی همه پشت راست
همان خسرو اشک و فریان و فور
همان نامور خسرو شهر زور
دگر شهریاران که روز نبرد
سرانشان ز باد اندر آمد به گرد
چو باری بدی تند بارش تگرگ
ترا گفتم ایمن شدستی ز مرگ
ز بس رزم و پیکار و خون ریختن
چه تنها، چه با لشکر آویختن
زمانه ترا داد- گفتم- جواز
همیداری از مردم خویش راز
چو کردی جهان از بزرگان تهی
بینداختی تاج شاهنشهی
درختی که کشتی چو آمد به بار
دل خاک بینم ترا غمگسار
بعد فردوسی به سخن خود ادامه میدهد. او با سرانجام کار اسکندر در حقیقت به شاه دوران خودش (محمود) اندرز میدهد که از اسکندر پند بپذیرد و از او عبرت گیرد. بریدن سر تاجداران، گناه است. فردوسی در این اندرزنامه خویش دقیقاً از تعداد شاهان کشته شده توسط اسکندر یاد میکند و به محمود گوشزد دارد که تو هم از اینهمه لشکرکشی و کشورستانی دست بردار. ببینیم نظم فردوسی را:
چو تاج سپهر اندر آمد به زیر
بزرگان ز گفتار گشتند سیر
نهفتند صندوق را زیر خاک
ندارد جهان از چنین ترس و باک
ز باد اندر آرد برد سوی دم
نه داد است پیدا نه پیدا ستم
نیابی به چون و چرا نیز راه
نه کهتر بر این دست یابد نه شاه
همه نیکویی باید و مردمی
جوانمردی و خوردن و خرمی
جز اینت نبینم همیبهرهای
اگر کهتریای وگر شهرهای
اگر ماند ایدر ز تو نام زشت
نیابی – عفاالله – خرم بهشت
چنین است رسم سرای کهن
سکندر شد و ماند ایدر سخن
چن او سیوشش پادشاه را بکشت
نگر تا چه دارد ز گیتی به مشت
برآورده پرمایه ده شارستان
شد آن شارستانها کنون خارستان
بجست آن که هرگز نجستست کس
سخن ماند ازو اندر آفاق و بس
سخن به که ویران نگردد سخن
چُن از برف و باران سرای کهن
گذشتم از این سد اسکندری
همه بهتری باد و نیک اختری
دل شهریار جهان شاد باد
ز هر بد تن پاکش آباد باد (همان: ۱۲۸)
فردوسی با این آخرین بیت، توجه شاه (محمود) را به همه گفتههای حکیمان و اندرزهای خودش جلب میکند.