پارهای از عاشقانههای هما طرزی با بیان تنانهگی و تنکامهگی میآمیزد. هرچند این امر امروزه چیزی تازهای در شعر نیست، اما پنجاه سال پیش از این در جامعهای مانند افغانستان، گونهای پیشمرگی بود. البته یک شاعربانو زمانی که با عواطف خود برخورد صمیمانه و دور از دروغ داشته باشد، ناگزیر از بیان چنین امری است؛ اما این سنتهای سنگ شده جامعه است که او را به خودسانسوری وادار میکند.
آغازگر چنین شعری در پارسی دری، مهستی گنجوی، شاعری سده پنجم هجری است. چنین است که گاهی تذکرهنگاران از سر تعصب در پیوند به او سخنان نادرستی نیز گفتهاند.
در شعر معاصر این فروغ فرخزاد بود که پرچم چنین شعر را برافراشت، اما بار سنگین زیانهایی را هم بر دوش کشید. هم با نکوهش جامعه روبهرو شد و هم با نکوهش خانواده. بهروز جلالی نوشتهای دارد زیر نام «فروغ در قلمرو شعر و زندهگی». او در این نوشته به حواله از یک گفتوگوی پوران فرخزاد در روزنامه کیهان، 24 بهمن 1353، چنین آورده است: «وقتی شعر «گنه کردم، گناه پر ز لذت» در مجلهای چاپ شد، جنجال عظیمی در خانواده بلند شد. فروغ چمدانش را برداشت و از خانه پدر رفت. یک اتاق پشت دبیرستان فیروزکوهی اجاره کرد تا زندهگی کند. در آن موقع او حتا یک بالش نداشت.»
(دیوان اشعار، فرخزاد، فروغ، ص16)
همیشه آنانی که در راههای کوبیده ناشده پیشگام میشوند، یا هم در راه تازهای گام میگذارند و میخواهند ریسمان عادتها و سنتهای اجتماعی را از هم بدرند، با چنین سرزنشهایی روبهرو میشوند.
اینکه هما طرزی با شعرهای اروتیک و سرودههای آمیخته با تنانهگی و تنکامهگیهایش با چه واکنشهای خانواده و جامعه روبهرو شد، بهدرستی چیزی نمیدانیم. خود باید در زمینه چیزی بگوید.
گاهی یک خاطره کوچک یک شاعر میتواند ارزشی مهمی در تاریخ ادبیات یک کشور داشته باشد. این نکته را هم در نظر داشته باشیم که بزرگی فروغ فرخزاد در شعر، تنها به چنین سرودههای او برنمیگردد، بلکه او امروزه با «تولدی دیگر» و «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» است که به قله بلند شعر معاصر پارسی دری رسیده است.
به این چند سروده هما طرزی توجه کنیم که دختر جوان و به گفته مردم دمبخت چگونه یک همآغوشی عاشقانه را اینگونه در رویاهای خود جزبهجز تصویرپردازی میکند:
موریانههای تردید آهستهآهسته
اندامم را قلقلک میدهند
هوسهای رنگین
برای کودک پستانهایم
لالایی فرسوده شهوت را
تکرار میکنند
لبهایم
بوسهگاه بیبهاری است
از پیرترین قرنها
و دستانم
با فشار پنجهها خرد شده
بازوانم
کبودی دندانها،
و پستانهایم
مکیدنهای لذتبخش و عشقآفرین را
صادقانه در خیال لمس میکند
و رانهایم
نوازشهای جاودانه را
در لابهلای پارچههای رنگین
پنهان میکند.
و کمرم:
که بستر همیشهگی عشق تو بوده
با فشارهای موزون
توان نفس کشیدن را از من ربوده.
و قالب تن
با خیالهای وسوسهگر
نوای عشق را زمزمه میکند
میزان ۱۳۵۲ کابل
(همان، ص309-310)
یا در این شعر دیگر که هرچند سخن از یک عشق از دست رفته دارد، با وجود این، عشق چنان نیرویی برای زیستن همیشه در هستی شاعر و در زیر پوست شاعر جاری است که آن را در نفسهای خود احساس میکند:
چمنزار سینهات
که با رطوبت لبهای جستوجوگر من آبیاری شده
و شانههای تنومندت
که در زیر پرده ابریشمین گیسوان من
از تواناییهایت سخن میگویند
من ترا در خود نقاشی کردهام
در سالهای کهنه
و در سالهای نو
تو در دستان من جاودانی
با نبودنت، در این قرن پردرد
با اجبار نفس میکشم
بوسههای تو
در پیشانی تقدیر من
رحمتی است جاودانی
که مرا یاری در زیستن است.
تو در من
همچو ریشه درخت تنومندی
به عظمت خورشید
روییدهای!
تو در زیر پوست وجودم
در حجم تاریک شب،
یا در بلور شفاف روز،
چون زندهگی میلغزی.
و از آتش درونم نفس میکشی!
عقرب کابل /۱۳۵۲
(همان، ص 319-320)
اما همه عاشقانههای هما طرزی با ایروتیسم و تنانهگی نمیآمیزد، بلکه تغزلهاییاند با حس و زبانی دیگر:
پنجره را باز کن
من بهارم
که با زمزمه تازهای
بر پشت پنجره رویاهایت ایستادهام
پنجره را باز کن و به آغوشم بگیر
میخواهم در نخستین روز بهار
نخستین بوسه سال را
به تو هدیه کنم.
حمل ۱۳۵۲ / کابل
(همان، ص 312)
تنم چه شاداب
در عشق تو سبز شده
طراوت در من جاریست
عطر میخک بر گیسوانم
سایه نمیبینم
همهجا خورشید
طلایی
طلایی
طلایی
شعرهایت
برای بدن برهنهام
لحافیست از عشق
که مرا با حریر بوسههات
آشتی میدهد
حوت ۱۳۵۳ کابل
(همان، ص 333)
یا در این سروده دیگر از عشقی میگوید با لطافت ابریشم و ظرافت یک جام بلورین با حس و هوای رمانتیک:
عشقمان به لطافت ابریشمها
و به ظرافت یک کاسه بلورین
زیبا صدا داشت
پرعشق و نورانی
صدای پای جدایی تند و تندتر شد
ابریشم را باد برد
کاسه بلورین ترک برداشت
و امروز
صدای دیروز را ندارد
حوت ۱۳۵۳ کابل
(همان، ص 334)
در این شعر همان مثل عامیانه که میگوید: «کاسه چینی که صدا میکند/ خود صفت خویش ادا میکند» بازتاب دارد؛ که محور محتوایی شعر را میسازد. شکست دل، انسان را خاموش و بیصدا میسازد. باز هم در بیت دیگر که چنان مثلی در حافظه مردم جا دارد: «از کاسه شکسته نخیزد صدا درست/ احوال ما مپرس که ما دلشکستهایم».
هما طرزی با چنین گامهایی به سوی شعر نیمایی و سپید آمده است. تاریخ سرایش این شعرها نشان میدهد که او از دهه چهل سده چهاردهم خورشیدی به سرایش در فرم نیمایی و سپید آغاز کرده است.
زبان شعرهای او با درنظرداشت چگونهگی شعر نیمایی و سپید آن روزگار افغانستان، تکراری و کلاسیک ندارد؛ چیزی که به نظر من او کلیگویی نمیکند، بلکه حس و عاطفه خود را در پیوند به اجزای زندهگی و طبیعت بیان میکند.
در آن روزگار شاعرانی بودند که سالهای زیادی، هرچند در وزن آزاد نیمایی میسرودند، اما نگاه و زبانشان در شعر همچنان کهنه، سنتی و تکراری بود.
لطیف ناظمی در یکی از نوشتههای خود در پیوند به چگونهگی شعرهای آن روزگار هما طرزی، چنین داوری کرده است:
«در آن روزها، آنگونه که تو مینوشتی، سنتشکنی بود. خطر کردن بود و خلاف جریان آب شنا کردن. بیشترینه شاعرزنان ما، در آن سالها نقاب سیاهی روی حس و عاطفهشان کشیده بودند تا جامعه واپسمانده، از نفرت و نفرینشان، دست بردارد. دروغ میگفتند؛ حرف دلشان را بر زبان نمیآوردند تا تازیانه شماتت و نفرت، شانههای خاطرشان را نیلگون نسازد.
آنچه را که حس میکردند، نمینوشتند و هرچه مینوشتند، حس و خواستشان نبود. نه میراثدار رابعه بلخی بودند و نه مردهریگی از مهستی و فروغ در شعرشان بود. سرودههای بیخونپارهای از این شاعرزنان، نشخواری از شاعرمردان پارینه بود و تکرار صداهای تکرار شده در رواق فرسوده تاریخ.
تو از گلوی دیگران فریاد نمیزدی. صدای تو از خودت بود؛ صدایی که در آن خودسرایی شاعری را گواه بودیم. تو همواره خود را میسرودی، بیهرگونه پنهانکاری.»
اینکه چگونه یک شاعر جوان توانسته بود اینهمه با شتاب به شعر نو و زبان نسبتاً نو در شعر برسد، گذشته از ملَکه شاعری، به کوششها و هشیاریهای شاعرانه و امکانات و زمینههایی نیز برمیگردد که او در اختیار داشته است. در آن روزگار بسیاری نویسندهگان و شاعران افغانستان با کمبود کتاب و منبع آموزشی روبهرو بودند. هما طرزی، فرزند صدیق طرزی، در خانوادهای به دنیا آمده بود که کتابخوانی و نوشتن بخشی از زندهگی آنان بود. پدر خود مردی بود دانشمند و پژوهشگر. بدون تردید چشمان هما طرزی از همان دوران کودکی با کتاب و کتابخانه خانوادهگی آشنا شد.
شاعران ما کمتر از آموزشها و جستوجوهای ادبی خود در دوران نوجوانی سخن میگویند. اگر هم میگویند، بیشتر کلیگویی است. به پندار من برای شناخت یک شاعر بسیار مهم است که از شخصیتها، کتابها و رویدادهای تاثیرگذار بر زندهگی شاعرانه او چیزهایی بدانیم. چه عوامل و انگیزههایی بود که هما طرزی را به سوی شعر نیمایی و سپید کشاند؟ آن هم در روزگاری که هنوز این راه در افغانستان راهی کوبیده شده و هموار نبود و شماری آن را شعر به شمار نمیآوردند. با هر گونه تصویرسازی تازه و نوآیین در شعر مخالفت داشتند. حتا نشریههایی از نشر چنین شعرهایی خودداری میکردند.
این هنوز یک بُعد مساله است، بُعد دیگر سرودن شعر با حس و عاطفه زنانه و تنکامهگی است که در شعرهای هما جایگاه بسیار قابل توجهی دارد. هیچ تردیدی نیست که هما طرزی از همان دوران نوجوانی به آثار پیشگامان شعر نو پارسی در ایران دسترسی داشته و از همه مهمتر با فروغ فرخزاد آشنا بوده است.
نیما با رستاخیزی که در شعر پارسی دری پدید آورد، خود به یک شیوه و یک مکتب شعری بدل شد. کار نیما تنها شکستن افاعیل عروضی نبود، بلکه او چگونهگی نگاه شاعر نسبت به زندهگی و هستی را دگرگون ساخت؛ اینکه شعر برخاسته از تجربههای فردی شاعر است، نه تکرار تجربههای دیگران. اگر هر کس به جهان نگاهی متفاوت داشته باشد، این جهان به اندازه هر انسانی متفات است. برای آنکه انسانها وقتی خودشان به هستی نگاه میکنند، گذشته از انبوه تجربههای دیگران، خود نیز به دریافت و شناخت تازهای میرسند.
نیما راه تازهای را گشود؛ اما شیوه راه رفتن هر کس به خودش وابسته است. رفتن در هر راه تازه، وسواسهای خود را دارد. آنکه در دام وسواس دستوپا میزند، هرگز با استواری نمیتواند گام بردارد. از رودخانهها هر کس به اندازه ظرفیت خود آب برمیدارد. آنکه آب کمتری برمیدارد، این دیگر گناه رودخانه نیست؛ وابسته به ظرفیت او است.
به گفته مولانا:
آب دریا را اگر نتوان کشید
هم به قدر تشنهگی باید چشید
بزرگترین شاعران دهههای چهل و پنجاه پارسی دری در ایران، همانهاییاند که با آگاهی در راهی گام گذاشتند که نیما در برابر آنان گشوده بود. فروغ فرخزاد که خود یکی از شاعران تاثیرگذار در حوزه پارسی دری است، از پیوند خود با نیما چنین میگوید: «از او یاد گرفتم که چطور نگاه کنم، یعنی او وسعت یک نگاه را برای من ترسیم کرد. من میخواهم به این حد برسم. ریشه یک چیز است، فقط آنچه که میروید، متفات است؛ چون آدمها متفاوت هستند. من به علت خصوصیات روحی و اخلاقی خودم ـ و مثلاً خصوصیت زن بودم ـ طبعاً مسایل را بهشکل دیگری میبینم. من میخواهم نگاه او را داشته باشم؛ اما من در پنجره خودم نشسته باشم… نیما چشم مرا باز کرد و گفت: ببین. اما دیدن را خودم یاد گرفتم.»
(دیوان اشعار، ص 26)
تاکید فروغ هم بر نگاه فردی شاعر بر هستی است. این پنجره گشوده همان راهی است که نیما آن را پیش پای شاعران گذاشته است. حال که تو در راه گام میگذاری، باید شیوه رفتار خود را داشته باشی. من در مروری که بر چند کتاب هما طرزی داشتم، با شمار اندکی از غزلهای او برخوردم که حال و هوای تقلید و کهنهسرایی را داشت. هنوز گویی شاعر به کنار آن پنجره گشوده نرسیده و نگاه خود را نیافته است. این پنجرهای که هما طرزی کنار آن نشسته است، بدون تردید فروغ در برابر او گشوده است؛ اما امر مهم این است که هما از این پنجره با حس و نگاه خود به هستی دیده و نسبت به آنچه دیده، احساس مسوولیت کرده است.
فضای شعرهای او در سرودههای نیمایی و سپید، همه بومی و محیط اجتماعی در شعرهای او، همان محیط اجتماعی خودی است.
بیشتر بخوانید: