سمیر محصل طب دانشگاه کابل بود. جوان ۲۲ سالهای به گفته خودش اولین فردی بود که از منطقهشان توانسته بود وارد دانشگاه شود و الگوی نوجوانان منطقهشان بود. وقتی صحبت میکرد کمانرژی بود و راحت نمیتوانست صحبت کند. بیشترش به خاطر احساس شرم بود. مشخص بود که از احساس اجبار و ناچاری آمده است مشاوره. بعد که داستانش را گفت، بیشتر دلیل این احساس شرمش را درک کردم.
در لیلیه دانشگاه زندهگی میکرد. از این گفت که سالهای اول دانشگاه اوسط نمراتش خوب بود، اما هیچ وقت نتوانسته بود نمرهاول صنفشان شود. چیزی که برایش عقده شده بود. با اینکه نمرات قابل قبولی داشت، اما هدفش که نمرهاول شدن بود را نتوانسته بود برآورده کند. سال سوم تمام سختیها را به جان خرید و خودش را از تمام تفریحات محروم کرد تا بتواند نمرهاول شود، و شد. موفقیتی که نگهداری از آن برایش هزینههای زیادی داشت. اینکه حفظ یک موفقیت سختتر از به دست آوردن آن است را در داستان سمیر به خوبی درک کردم. خصوصاً وقتی که برای حفظ آن موفقیت هزینههایی تا این حد سنگین بدهی.
چند وقت بعد از اینکه اولنمره صنف شدم، کمکم مزهاش از دهانم رفت. دیدم آنقدر هم خوشحالم نکرد.
– انتظار داشتی بعدش چه بشود؟
نمیدانم. فقط فکر میکردم اتفاق خیلی مهمی میافتد. به پدر و مادر و دیگران گفتم، هر کدام یک تبریک باشد گفتند و خلاص شد. همصنفیهایم هم بعضیهایشان گفتند اما بیشترشان مثل اینکه اصلاً برایشان مهم نبود. خُب البته طبیعی است شاید حسادت میکردند. اما خودم آنقدر که فکر میکردم خوشحال نشدم. یکی دو روز خوش بودم بعد تمام شد. ولی بعدش تشویشهایم شروع شد.
– تشویش از چی؟
از اینکه آیا سمستر بعد هم میتوانم نمرهاول شوم؟
– اگر نمیشدی چی میشد؟
خب ممکن بود دیگران فکر کنند که این دفعه از لیاقت خودم نبوده و استادها کمک کردهاند یا چانسی بوده. نمیخواستم فکر کنند از لیاقت خودم نبوده. باید هر طور میشد باز نمره اول میشدم. خیلی درس خواندم اما تشویش داشتم و نمیتوانستم تمرکز کنم. هر روز تشویشم زیادتر شده میرفت. در حدی که بعضی وقتها از شدت ترس و بیقراری نمیتوانستم خوب بخوابم. خودم هم فکر نمیکردم تا این حد سرم اثر کند. بعد یکی از هماتاقیهایم یک تابلت «ریتالین» برم داد تا بخورم. او اصرار داشت که برای تمرکزت کمک میکند و میتوانی بهتر درس بخوانی. نخوردم و فشار را سر خودم تحمل کردم. نزدیک امتحانات که شد تشویش و ترسم خیلی بیشتر شد. واقعاً نمیتوانستم درس بخوانم. بالاخره تسلیم شدم و ریتالین را گرفتم. امتحانات را توانستم پشت سر بگذارنم و باز نمره اول شدم. اما خب به زور همان تابلتها.
– تابلتها چه کمکی میکرد؟
تمرکزم را بیشتر میکرد و کمک میکرد بیشتر درس بخوانم. اما بعد از امتحانات تشویشم خیلی بیشتر شد. زود عصبانی میشدم. آن تابلتها هم دیگر آرامم نمیکردند. برای همین رفتم و «ترامادول» مصرف کردم. ترامادول که مصرف میکردم خوب میشدم. فکر میکردم که هیچ مشکلی ندارم. خب شما خودتان داکترید میدانید چه مشکلاتی ایجاد میکند.
– بله، میدانم. الان روزانه چقدر مصرف میکنی؟
الان برای اینکه بتوانم تحمل کنم هر روز ۱۰ تا هم میخورم. همین الان شما را دو نفر میبینم. برخی وقتها درست نمیتوانم راه بروم. تعادلم را از دست میدهم. تقریباً بیشتر وقتها احساس خواب و سرگیجه و سردرد دارم. هر روز هم با یک نفر جنگ میکنم.
درسهایت به کجا رسید؟
– امسال اصلاً نتوانستم درس بخوانم. الان نزدیک امتحانات آخر سال است. امتحانات نیم سال را نتوانستم خوب بدهم. دو تایش را به زور نقل و عذر کردن پیش استادها نمره کامیابی گرفتم. حالا حتا نمره دهم هم نمیشوم. دیگر برایم مهم هم نیست. حالا سر خودم ترسیدم. میترسم اصلاً نتوانم همین دو سال آخر را ختم کنم. آبرویم دارد میرود. با یکی از استادهایم مجبور شدم بگویم و کمک بگیرم. او شما را معرفی کرد گفت یکبار پیش شما بیایم.
آنچه سمیر را در دام اعتیاد به «ریتالین» و «ترامادول» انداخت، کمالگرایی منفیاش بود. اصرار به اینکه به هر بهایی نمره اول شود. او به خاطر کمالگراییاش نمیتوانست دوم شدن را تحمل کند و حاضر بود برای نفر اول بودن هر هزینهای بپردازد. سمیر در نهایت توانست به کمک مشاورههای یکی از استادان بسیار دلسوز و حمایت خانوادهاش، خودش را از دام مصرف «ترامادول» نجات بدهد. مجبور شده بود برای کمک گرفتن، برادر و پدرش را در جریان قرار دهد. هر چند در ابتدا برایش خیلیخیلی سخت بود ولی درک درست برادر بزرگتر و پدرش از شرایط و نیاز سمیر به حمایت آنها کمک بزرگی کرد. سمیر هزینهی زیادی برای تداوی خود پرداخت. یک سال دیرتر از دانشگاه فارغ شد و دیگر هیچ وقت هم نخواست نمره اول شود.