صنف دوازده را در لیسه حبیبیه تمام کردم. درسم خوب بود، اما در کانکور به رشتهای که دوست داشتم، راه نیافتم. نمیخواستم چیزی که علاقه ندارم را بخوانم. رفتم زبان خواندم. زبانم خوب بود. ترکی را هم خودم خواندم و کمی یاد گرفتم. در یکی از کورسهای زبان استاد بودم و خرج خودم را درمیآوردم. خوش نداشتم از پدرم پول بگیرم. از خردی کار میکردم و وسایل مکتبم را خودم میخریدم. تافلم را گرفتم و هرچه بورس بود ثبت نام کردم. بالأخره بورس ترکیه گرفتم، در رشتهای که دوست داشتم.
– خب تا اینجا که یک پسر سختکوش و بااراده و موفق داریم؛ بعد چه شد؟
میگم. در ترکیه سه سال درس خواندم. یک سال دیگر مانده بود که کودتای ترکیه شد. حتماً خبرش را شنیدید. بعد از چند وقت به ما گفتند که دیگر نمیتوانید ادامه بدهید و باید از ترکیه خارج شوید؛ از خاطر همان کودتا. دیگر مجبور شدم برگردم کابل. تمام نقشههای زندهگیام خراب شد. اردوغان زد زندهگیام را خراب کرد.
– متأسفم. فکر نمیکردم چنین اتفاقی افتاده باشد؛ یعنی آن کودتا تا این حد تبعات داشته است؟
بلی. از هرچه سیاستمدار است، بدم میآید. الآن یک سال است برگشتهام. در این یک سال هیچ کاری نتوانستم. هر روز بدتر میشوم. خوش ندارم از خانه بیرون بروم و با کسی گپ بزنم. همهاش با خودم میگویم آخرش چه فایده. اگر قرار است با یک اتفاق که دست خود ما نیست همه چیز خراب شود، چه فایده که اینقدر تلاش کنم.
– اینکه آدم نتیجه چند سال تلاش و برنامهریزیاش به خاطر اتفاقی که هیچ نقشی در آن نداشته این طور خراب شود، خیلی ناراحتکننده است. آن هم وقتی که تقریباً به انتهای کار و رسیدن به نتیجه نزدیک میشوی، آن اتفاق بیفتد، موضوع را تلختر میکند. ناراحت شدم. اما چه باعث شد تصمیم بگیری بیایی مشاوره؟ انتظار داری مشاوره چه کمکی بکند؟
گفتم شاید شما بتوانید کمکم کنید تا از این حالت خارج شوم. وقتی گذشتهام یادم میآید که چقدر امیدوار و باانگیزه بودم و کار میکردم و درس میخوانم، از خودم شرمنده میشوم؛ ولی هرکاری میکنم، توان شروع کردن ندارم. شما بگویید چه کار کنم که از این حالت خارج شوم؟
– اگر کسی به تو تضمین بدهد که این بار اگر درسی یا کاری را شروع کنی صد درصد به نتیجه میرسی و هیچ اتفاقی مشابه آنچه در ترکیه برایت رخ داد پیش نمیآید، حاضری دوباره شروع کنی؟
نمیدانم، شاید شروع کنم.
– در این یک سال سعی کردی دوباره شروع کنی؟
بلی، یک فرصت بورس برای هند پیش آمد، میتوانستم بروم، ولی نرفتم.
– چه باعث شد نروی؟
همین که گفتم چه فایده، شاید باز یک اتفاق دیگر بیفتد. نمیدانم، ولی مثل اینکه برایم بهانه شده است.
– اگر کسی آن تضمین را به تو بدهد، الآن چه کاری هست که میتوانی شروع کنی؟ اولین کاری که با آن تضمین میکنی، چیست؟
خب حداقل الآن میتوانم بروم یک کورس زبان، دوباره تدریس را شروع کنم تا دوباره یک بورس دیگر گیرم بیاید. چند کورس زبان معروف است که قبلاً میرفتم تدریس. الآن هم بروم، میدانم که راحت قبول میکنند آنجا درس بدهم.
– من اینطور میفهمم که تو از آن اتفاق هم خیلی عصبانی هستی و احساس بیانصافی میکنی. هرچند حق داری خشمگین باشی، چون در واقعیت به تو ظلم شده است، اما این خشم پاک به تو حق نمیدهد که به خود و آیندهات آسیب بزنی. این خشم و عصبانیت نمیگذارد از فرصتهای پیش رو درست استفاده کنی. با خود میگویی تا کسی نیاید و به تو تضمین ندهد، حاضر نیستی دوباره شروع کنی. این اتفاق باعث شده که یکی از مهمترین ویژهگیهای قابلیتهای روانشناختی خود را از دست بدهی. آن هم تحمل بلاتکلیفی است. واقعیت این دنیا این است که هیچ چیزی به طور مطلق در اختیار ما نیست، خصوصاً آینده و آنچه که پیش روی ما است. ما زمانی میتوانیم واقعبین، فعال، امیدوار و رو به جلو زندهگی کنیم که این واقعیت مبهم بودن آینده و بخشهایی از زندهگی را بپذیریم و بلاتکلیفی ناشی از آن را تحمل کنیم. با وجود تحمل این بلاتکلیفی، باید در همان حدی که توان و کنترل داریم، با امکانات و تواناییها و محدودیتهای زمان حال عمل کنیم و آنقدر ادامه دهیم تا برخی از آنها به نتیجه برسد و ما در زندهگیمان دست خالی نباشیم. کسانی که به دنبال تضمینخواهی و رسیدن به قطعیت در مورد آینده برای شروع کردن کاری هستند، هیچ وقت شروع نمیکنند. بهتر است هم احساس خشم و بیانصافی و هم این احساس تشویش و ابهام نسبت به آینده برای شروع دوباره را تحمل کنی و با وجود خشم، تشویش و ابهام عمل کردن را شروع کنی. بدون هیچ تضمینی با وجود احساسهای ناخوشایندی که داری، همین فردا برو و درخواست شروع تدریس زبان را بده.