پیامبران تا آنجا که درباره ایشان خوانده و شنیدهایم، از متن جامعه و از میان قشر متوسط مردم برخاستهاند. این قشر مردم اکثریت و اصلاً جانبدار استقرار عدل و مخالف حکومتهای استبدادیاند. نخستین تعلیمات این پیامبران، دادگستری، راستی، عطوفت و مهربانی است.
در همه اجتماعات اولیه آدمیان، فرمانروا در عین حال رهبر دینی مردم هم بود. در شاهنامه دو نمونه از اتحاد دین و دولت آمده است که بدان میپردازیم:
1- جمشید و سرانجام کار او
جمشید در شاهنامه، شاه بزرگی است. او هم رهبر دنیایی و هم پیشوای اخروی مردم است. در عصر او:
زمانه برآسود از داوری
به فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبروی
فروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرهی ایزدی
همم شهریاری و هم موبدی (فردوسی، ۱۳۸۲: ۱۴)
در دوران جمشید، ساختوسازهای بسیار و انکشافات چشمگیری اتفاق افتاد. آهن را کشف کردند و از آن آلات جنگ ساختند. از پشم و موی پوشیدنیها و گستردنیهای مختلف بافتند. جامعه به طبقات تقسیم شد و هر طبقه به کاری مشغول گردید. از گل و سنگ و گچ، گرمابه و کاخ و ایوان ساختند. بوییدنیهایی مانند مشک و عنبر و کافور تولید کردند و داروهایی برای تندرستی ترکیب شد. کشتی ساختند و به دریا انداختند. سالهای دراز با آرامش و ناز و نعمت به سر بردند. مرگ و مرض رخت بربست و رنج و بدی نابود شد. اما جمشید را غرور و تکبر فرا گرفت.
منی کرد آن شاه یزدانشناس
ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
چنین گفت با سالخورده مهان
که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید
چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را بهخوبی من آراستم
چنان است گیتی کجا خواستم
خوروخواب و آرامتان از من است
همان کوشش و کامتان از من است
بزرگی و دیهیم شاهی مراست
که گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سر فگنده نگون
چرا کس نیارست گفتن نه چون
آرامش، پیشرفت، تندرستی و زندهگی در صلح و امنیت، جمشید را مغرور ساخته بود. او خود را خدا پنداشت. فر از او دور شد و شکست در قدرتش رخنه کرد:
چو این گفته شد فر یزدان از اوی
بگشت و جهان شد پر از گفتوگوی
منی چون بپیوست با کردگار
شکست اندر آورد و برگشت کار
اینجا است که فردوسی خود به سخن و اندیشه خویش باز میگردد. فردوسی میگوید:
چه گفت آن سخنگوی با فر و هوش
چو خسرو شوی بندهگی را بکوش
به یزدان هران کس که شد ناسپاس
به دلش اندر آید ز هر سو هراس
به جمشید بر تیرهگون گشت روز
همیگشت آن فر گیتیفروز (همان: ۱۴)
جمشید با جمع کردن شهریاری و موبدی در خویش نهتنها خود، که جامعه خود و مردم خویش را برای یک دوران دراز گرفتار رنج و بدبختی ساخت. ضحاک آمد و همه چیز جامعه به شمول فکر و اندیشه مردم را نابود کرد.
2- گشتاسپ
گشتاسپ فرمانروای بلخ بود. در عصر او، زردشت ظهور کرد و گشتاسپ دین او را پذیرفت. از گفتار دقیقی در شاهنامه است که همه مردم باید از شهریار (گشتاسپ) دین میپذیرفتند:
شهنشاه و زین پس زریر سوار
همه دین پذیرند از شهریار
همه سوی شاه زمین آمدند
ببستند کشتی بدین آمدند (همان: ۶۴۷)
هرچند زردشت حضور دارد، اما دین از جانب گشتاسپ بر مردم عرضه میشود. هرچند در گفتار دقیقی گشتاسپ پادشاه دادگر و دینپذیری است که آیین زردشتی را در اقصای عالم گسترش داد، اما در شاهنامه یک شخصیت ناستوده و آزمند تصویر شده است. حرص از بهر تخت و تاج که فرزند را به کشتن داد. اسفندیار خواستار پادشاهی بود. همه شرطهای پدر را برای احراز پادشاهی به جا آورده بود. گشتاسپ دیگر راهی نداشت جز اینکه از قدرت دینی خویش استفاده کند. او جاماسپ را فراخواند تا بگوید که مرگ اسفندیار در کجا اتفاق میافتد و به دست کیست. جاماسپ که قوه پیشگویی داشت، گفت که اسفندیار در سیستان و به دست رستم کشته میشود. گشتاسپ فرزند خود را به جنگ رستم فرستاد. ببینید اندیشه فردوسی را درباره گشتاسپ:
بداندیشه و گردش روزگار
همی بر بدی بودش آموزگار
اسفندیار با وجودی که میدانست پدرش او را برای کشته شدن به سیستان میفرستد، نتوانست از فرمان پدر سر بپیچد؛ چون فرمان پدر را فرمان الهی میپنداشت و میگفت: «چگونه کشم سر ز فرمان شاه؟» اسفندیار به جواب برادرش پشوتن که او را به آشتی با رستم فرا میخواند، گفته بود:
دو گیتی به رستم نخواهم فروخت
کسی چشم دین را به سوزن ندوخت
او گویا به حکم دین آمده است. حکم گشتاسپ، حکم دین است. این احکام دین، اسفندیار را به کشتن داد و برای گشتاسپ نام زشت ابدی به یادگار گذاشت.
یکی از مشکلاتی که دامنگیر جامعه ایرانزمین شده بود، احکام دین زردشتی و موبدان زردشتی بود که در خدمت فرمانروایان قرار داشت. این احکام جوابگوی نیازهای ملموس مردم نبود. باور بر این است که این مساله اسباب شکست امپراتوری ساسانی را در برابر اعراب مساعد ساخته بود. اصلاً کسی حاضر نبود که از دین و دولت خویش دفاع کند. اردشیر، سرسلسله دودمان ساسانی، به فرزندش شاهپور چنین اندرز میداد:
چو بر دین کند شهریار آفرین
برادر شود شهریاری و دین
نه بیتخت شاهیست دینی به پای
نه بیدین بود شهریاری به جای
دو دیباست یک با دگر بافته
برآورده پیش خرد تافته
نه از پادشا بینیاز است دین
نه بیدین بود شاه را آفرین
چنین پاسبانان یکدیگرند
تو گویی که در زیر یک چادرند
نه آن زین، نه این زان بود بینیاز
دو انباز دیدیمشان نیکساز
چو باشد خداوند رای و خرد
دو گیتی همی مرد دینی برد
چو دین را بود پادشاه پاسبان
تو این هر دو را جز برادر مخوان
چو دیندار کین دارد از پادشا
نگر تا نخوانی ورا پارسا
هرآنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار
چه گفت آن سخنگوی با آفرین
که چون بنگری مغز داد است دین (فردوسی، ۱۳۸۲: ۸۹۰)
سخن گفتن درباره شهریار، بیدینی حساب میشده و حتماً مجازاتی در پی داشته است. ساسانیان بدینگونه دین را در خدمت سلطنت خویش قرار دادند و مردم را از حکومت جدا کردند تا که یک امپراتوری بزرگ در برابر لشکری کوچک از بادیهنشینان اعراب به زانو درامد. حالا که کارش از هزار سال هم گذشته است، هر روز کمر جامعه در برابر این سقوط خم میشود.