تیکتیک ساعت سکوت اتاق را میشکند. اتاق تاریک است و شعله ضعیف شمع که در گوشهی پنجره گذاشته شده است، با وزش بادی که از سوراخ پنجره شکسته وارد اتاق میشود حرکت میکند. سیگاری را از داخل پاکت بیرون میکشم، فندک باز هم سر ناسازگاری با من گرفته است. سیگار خاموش را روی لبم میگذارم ۳،۲،۱ روشن میشود، دود به طرف سقف مارپیچ حرکت میکند.
دود سیگار مرا به جادههای پرپیچوخم مزار میبرَد، آن سال لعنتی، پک به سیگار میزنم و چشمهایم را میبندم، دستانم را روی گیر (دنده) میگذارد و فشار میدهد به چشمهایم خیره میشود میخندد و میگوید.
این چشمها، شیطنت عجیبی دارد و انگار همیشه به من میخندد.
میخندم و صورتم از شادی داغ میشود، صورتش را با دست به طرف جاده حرکت میدهم فکرت به رانندهگی باشد.
دوستم داشت. میدانستم حسش به من واقعی است و هیچ کسی مرا برابر او دوست نخواهد داشت. من هم عاشقش بودم، عاشق همان چشمهای قهوهای با مژههای قاتقات؛ خندههایش بهانهی قشنگی برای زندهگی بود. این هوای دونفره را دوست داشتم.
از پلاستیک میوه که در چوکی پشت سرم گذاشته بودم، مالتهای را بیرون میکنم و پوست میکنم و با وسواس، لایههای سفید روی مالته را جدا میکنم و به او تعارف میکنم. دهانش را باز میکند و دانهی مالته را در دهانش میگذارد؛ دستانم را به همراه مالته میمکد؛ احساس میکنم تمام بدنم سرد میشود، میخندم.
«دیوانه، آدم شو!»
صدای خندهایش هنوز در گوشم میپیچد.
به شهری کوچک نزدیک میشوم، اکثر آدمهایش چشم بادامی هستند با لباسهای افغانی کمتر خانمی در شهر دیده میشود، شهر آرامی به نظر میرسد و مردمانی ساده.
به تپهای در خارج از شهر است اشاره میکند، میخواهم برایت تخت رستم را نشان دهم و موتر به سمت کوه حرکت میکند، شهر کوچکی است اما قدیمی و تاریخی. همیشه این مکانها مرا به وجد میآورَد. از تلاشی رد میشویم، چهره متعجب پولیس و علامت سوالها که در ذهنشان خلق شده است، برایم جالب بود.
تخت رستم درست در بالای تپه قرار داشت. تمام شهر از آنجا به وضوح دیده میشد، هالهای از مه، قسمتی از شهر را در بر گرفته بود؛ هوا بوی خوشی داشت.
از صندوق عقب موتر، فرش کوچکی را بیرون کشید و بالای تپه پهن کرد ترموز چای را با دو پیاله کنارم گذاشت و من از کیفم چند چاکلیت که او دوست داشت، بیرون کشیدم، چای سیاه با دارچین که عطرش آدم را مست میکرد را داخل پیالهها ریخت. نسیم خنکی میوزید موهایم که با کش مو محکم بسته کرده بودم را رها کرد و نسیم موهایم را نوازش میکرد. سرم را روی شانهاش گذاشتم و او آرام سرم را بوسید و موهایم را نوازش میکرد. میخواستم برای ساعتها آنجا بمانم. آرامش آنجا را دوست داشتم. همهچیز ناب بود و مرا به زمانهای دور دور دور میبرد.
آخرین سلفیمان، چند عکس در بالای تپه، با پسزمینهی شهر سمنگان بود و موتر در پیچ و تاب جاده به سمت مزار، شهر مولاعلی به راه افتاد.
اشک از گوشهی چشمم به روی گونهام میغلطد. به تابلویی که آن روز آخرین سلفی بود، نگاه میکنم. عکس در تاریکی واضح دیده نمیشود، اما من همان لحظه را به وضوح میبینم.
قطار نیروهای خارجی در حرکت بود و ما پشت سر این قطار به سمت زادگاه او در حرکت بودیم در جاده دستانم در دستانش بود به صورتم میخندید نگاهش پر از عشق بود. صدای موسیقی حس عشق و دوست داشتن را در من بیشتر میکرد. ناگهان صدای مهیبی پیچید همه جا گرم بود، همهجا پر از نور و آتش بود؛ صدای بوقی در گوشم پیچیده بود؛ همهجا سیاه شده بود و دستان او از دستانم جدا شده بود. این آخرین لحظه باهم بودنمان بود.
سیگار را داخل جا سیگاری خاموش میکنم؛ دهانم تلخ میشود، همیشه وقتی به این قسمت میرسم سرم دور میخورَد، تمام تنم کرخت میشود؛ سیگار دیگری را روشن میکنم و زل میزنم به پنجرهی اتاقم که مدتها است شکسته شده است.