از پیرمرد پرسیدم: «آیا عمر خیام از مرگ میترسید؟»
پیرمرد با خنده گفت: «این پرسشت، من را به یاد همان سخن دیگرت انداخت که چون گفتم: این روزها وقتی جایی میروم، حس میکنم که سایههای تاریک و دهانگشودهای مرا دنبال میکنند؛ تو بر من خندیدی و گفتی که تو آنقدر ترسو هستی که از سایه خود هم میترسی! نه من از آن سایهها هراسی دارم و نه هم عمر خیام از مرگ میترسید. بیان یک واقعیت به مفهوم ترس از آن نیست. او حتا گاهی هستی و مرگ را مسخره میکند.»
«چون چرخ به کام یک خردمند نگشت
تو خواه فلک هفت شمر خواهی هشت
چون باید مرد و آرزوها همه هِشت
چه مور خورد به گور و چه گرگ به دشت»
گفتم: «پس چرا این همه از مرگ میگوید؟»
گفت: «خیام، مرگ را سرنوشت انسان میداند که از آن گریزی نیست. هراس از آن هیچچیزی را عوض نمیکند؛ پس ما را هشدار میدهد که قدر لحظهلحظه زندهگی خود را بدانید و زندهگی را با خوشی و شادکامی بگذرانید:
«دریاب که از روح جدا خواهی رفت
در پرده اسرار فنا خواهی رفت
می نوش ندانی از کجا آمدهای
خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
خیام مرگ را خلاف شاعران عارف، «فنا» میداند. البته «فنا» نزد شاعران عارف نیز مطرح است؛ اما از نظر آنان، فنا به معنای رسیدن به هستی است؛ یعنی سالک راه خدا تا زمانی که منیت خود را نفی نکند، نمیتواند به آن هستی جاودانه دست یابد. فنای عارف تهی شدن از خود در راه رسیدن به آن هستی مطلق یعنی خداوند است؛ اما نزد خیام مرگ، نابودی و پایان هستی انسان است.
پرسیدم: «پیرمرد، امروز سخنان تو اوج و رنگ دیگری دارد. پیش از آنکه رباعیات خیام را بخوانم تا ذهنم را تکان دهد، این سخنان تو چنان زلزلهای ذهن سبکبار من را تکان میدهد.»
گفت: «چه میخواهی بگویی؟»
گفتم: «وقتی مرگ سرنوشت حتمی انسان است و انسان با مرگ نابود میشود و دیگر حتا چنان سبزهای هم از دل خاک سر نمیزند، یعنی تمام هستیاش در همین جهان تمام میشود؛ پس انسان از نظر خیام در این جهان چه جایگاهی دارد؟»
در جوابم گفت: «خیام در یک بیان تمثیلی انسان را لعبتکی میداند و جهان را لعبتباز. این لعبتک در دست این لعبتباز، اسیر است و از خود اختیاری ندارد. لعبتباز هر لحظه میتواند آن را به دور اندازد. انسانها میآیند و میروند. آنها در آمدن و رفتنشان اختیاری ندارند. همانگونه که لعبت در دست لعتباز اختیاری ندارد و لعبتباز میتواند هر گونهای که بخواهد، آن را آرایش کند و با آن بازی کند.
«ما لعبتکانیم و جهان لعبتباز/ از روی حقیقتی نه از روی مجاز؛ یک چند در این بساط بازی کردیم/ رفتیم به صندوق عدم یکیک باز»
پرسیدم: «پس انسانی که خیام بیان میکند، یک انسان بیچاره و مجبور است، ارادهای از خود ندارد هیچ، که حتا از آمدن خود نیز پشیمان است.»
پیرمرد گفت: «من چنین نمیگویم، او خود میگوید. خیام میگوید که انسان به اختیار خود نیامده، بلکه او را بدون اراده و اختیار او آوردهاند. پس اختیارش از کجا باشد؟»
گر آمدنم به خود بدی نامدی
ور نیز شدن به من بدی کی شدمی
به زان نه بدی که اندرین دیر خراب
نه آمدمی نه شدمی نه بُدمی»
خیام، آمدن خود را یک جبر میداند. با این جبر موافق نیست. در برابر آن پرخاش میکند. برای آنکه خواهان اختیار و آزادی در زندهگی است. مساله تقدیر و سرنوشت را به چالش میکشد و میگوید که اگر رفتار انسان وابسته به تقدیری است که در ازل رقم خورده، پس چرا خوب و بد آن را از او میپرسند؟
«بر من قلم قضا چو بی من رانند
پس نیک و بدش چرا ز من میدانند
دی بی من و امروز چو دی بی من و تو
فردا به چه حجتم به داور خوانند؟»
پرسیدم: «پس در دستگاه فکری خیام، انسان آرمانی او چگونه انسانی است و چه جایگاهی دارد؟»
پیرمرد گفت: «خیام، انسان را بیرون از کلیت هستی نگاه نمیکند. گاهی حتا همه نظام هستی را در انسان میبیند. او در کلیت نظام پرسش دارد:
«گر بر فلکم دست بدی چون یزدان
برداشتمی من این فلک ز میان
وز نو فلک دیگر همیساختمی
کازاده به کام دل رسیدی آسان»
پرسیدم: «این «آزاده» چگونه انسانی است که خیام برای آنکه او به کام دل برسد، حتا میخواهد این فلک را از میان بردارد و فلکی نو به میان آورد؟»
پیرمرد لحظهای چُرت زد و گفت: «راستش، درست نمیفهمم که این «آزاده» کی و چگونه انسانی است که خیام میخواهد او به کام دل برسد. شاید انسان را آنگونه میخواهد که سرنوشت و رفتار خود را در اختیار داشته باشد. او پرخاش میکند که چرا انسان بر سرنوشت خود حاکم نیست. چرا چنان لعبتکی در درست لعبتبازی گرفتار است.»
این سخن خیام نکته باریک دیگری نیز دارد و آن، این است که وقتی در چرخش نظامی، آزاده به کام دل نمیرسد، پس آن نظام سفلهپرور است. در چرخش آن عیب و کمبودی وجود دارد که به کام سفلهگان میچرخد. چرخش فلک باید آنگونه باشد که آزادهگان در آن به کام دل برسند. خیام اینجا در برابر تمام هستی ایستاده است.
یا در این رباعی دیگر که گردش فلک را عادلانه نمیداند. چنین است که اهل فضل همیشه خاطر رنجیده دارند:
«گر کار فلک به عدل سنجیده بُدی
احول فلک جمله پسندیده بُدی
ور عدل بُدی به کارها در گردون
کی خاطر اهل فضل رنجیده بُدی»
بیشتر بخوانید…