دوباره از پیرمرد پرسیدم: «پیرمرد! عمر خیام که زندهگی و هستی را ناپایدار مییابد، پس چه سخن دیگری دارد؟ آیا انسان را مانند اهل تصوف به گوشهگیری و ریاضت و ترک جلوههای ظاهری جهان فرا میخواند تا از لذت جهان دوری کنند؟»
پیرمرد، از ته دل خندید و با دهن پرخنده گفت: «هرگز، عمر خیام نه صوفی بود نه هم اهل عرفان. او شاعر همین جهان بود و در دنیای ذهنی عرفان زندهگی نمیکرد. روایت عرفانی را هم در پیوند به هستی نمیپذیرفت. پیشتر هم چیزهایی در اینباره برایت گفتم. به خیالم که خودت با من بودی و چرت و فکرت جای دیگری بود. سخنی که خیام میگوید، سخن بسیار ساده است. او میگوید، وقتی چنین است و هیچ چیز در اختیار تو نیست، نه زمان، نه هم گذشت زمان، نه آمدنت نه رفتنت، پس چرا نمیخواهی زندهگی به شادکامی و شادخواری بگذرانی؟»
«ای آمده از عالم روحانی تفت/ حیران شده در پنج و چهار و شش و هفت؛ میخور که ندانی ز کجا آمدهای/ خوش باش ندانی به کجا خواهی رفت»
«من هیچ ندانم که مرا آن که سرشت/ از اهل بهشت کرد یا دوزخ زشت؛ جامی و بتی و بربطی بر لب جوی/ این هر سه مرا نقد و ترا نسیه بهشت»
«تا کی غم آن خورم که دارم یا نه/ وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه؛ پر کن قدح باده که معلومم نیست/ کاین دم که فرو برم، برآرم یا نه»
پیرمرد در ادامه افزود: «شاید بتوان گفت که لذت از زندهگی، جستوجو در راز هستی بر بنیاد خردگرایی، بیرون از روایتهای مذهبی، بیان جایگاه انسان در نظام هستی و اندیشههای خردورزانه، محور اندیشهها، جهاننگری و فلسفه او را میسازد. خیام همه هستی را در انسان میبیند. به زبان دیگر، انسان آیینه تمامنمای هستی است. هستی در انسان خردمند مفهوم پیدا میکند. حتا دوزخ و بهشت را، نه در جای دیگری، بلکه در جلوههایی از هستی انسان میبیند.»
«گردون نگری ز قد فرسودۀ ماست/ جیحون اثر ز اشک پالودۀ ماست؛ دوزخ شرری ز رنج بیهودۀ ماست/ فردوس دمی ز وقت آسودۀ ماست»
پیرمرد ادامه داد: «خیام با تردید و شکاکیت فلسفی به جهان مینگرد و در نهایت گونهای بدبینی، بر جهاننگری او سایه میاندازد و میرسد بهگونهای تبلیغ کیش لذت. انسان چون میرنده است، پس باید همین اکنون را دریابد، همین دم را، همین امروز را، که فردا را کسی نمیتواند تضمین کند.
پرسیدم: «پیرمرد، پس خیام به آنچه که داشت و نعمتهایی که در اختیارش بود، قناعت نداشت؟»
پیرمرد گفت: «قناعت خود یک مفهوم گسترده است. قناعت از نظر خیام آن نیست که باید از همه چیز برید و رفت در مغارهای و به دور از همه لذتهای زندهگی و به دور از همه پیوندها، به خودآزاری پرداخت و تشنه و گرسنه جان داد. قناعت او گریز از هستی نیست، قناعت او روبهرو شدن با هستی است. نمیخواهد، بهگفته مردم، خود را به کوچه حسن چپ بزند؛ بلکه میخواهد با هستی همانگونه که هست روبهرو شود. قناعت خیام، قناعتی است برای رسیدن به آزادی. قناعتی است برای بریدن از فرومایهگیهای روزگار. قناعتی است برای جستوجوهای دراز، در امر رسیدن به رازهای هستی و لذت بردن از آن. او هرگز نگفته است که برای رسیدن به لذت زندهگی باید به هر فرومایهگی تن داد، بلکه او بزرگترین لذت زندهگی را در آزادهگی انسان میداند.
«در دهر هر آنکه نیم نانی دارد/ از بهر نشست آشیانی دارد؛ نه خادم کس بود نه مخدوم کسی/ گو شاد بزی که خوش جهانی درد»
گفتم: پیرمرد! تا چنین گفتم، مانند آن بود که بهگفته شاعر، دیگر حوصلهموصلهای برایش نمانده بود و یک بار با صدای بلند بر من فریاد زد: هی میپرسی، میپرسی! آخر گلویم خشک شد. چیزی بریز که بنوشم.
تا خواستم پوزشخواهی کنم که کتاب رباعیات عمر خیام را به سویم پرتاب کرد و گفت: این کتاب را آوردم تا بخوانی که خودت چه پیدا میکنی. آنچه گفتم، برداشتهای من از خیام بود. حال برداشتهای تو چگونه خواهد بود، من نمیدانم. مهم این است که باید بخوانی و به نتیجههایی برسی.
کتاب را گرفتم و با دو دست بر سینهام فشردم. به سویی گذاشمتش و گفتم: «پوزش میخواهم پیرمرد، این هم گیلاس لبالب از نوشابهای که میخواهی!» چنان نوشید که گویی تمام عمر تشنه بوده است. بعد برخاست و گفت: رفتم.
به حویلی که برآمد لحظهای چشم بر آسمان دوخت. شب شده بود و ستارهگان در چهار سوی آسمان چشمک میزدند. لحظهای دیگر، از آسمان چشم برداشت و با گامهای آهسته به سوی دروازه روان شد و شنیدم که میخواند:
«تا زهره و مه در آسمان گشت پدید/ بهتر ز می ناب کسی هیچ ندید/ من در عجبم ز میفروشان کایشان/ به زانچه فروشند چه خواهند خرید»
دروازه را باز کرد و بی آنکه نگاهی به سوی من اندازد به کوچه برآمد و رفت. صدای گامهایش را میشنیدم که آهستهآهسته دور میشد و حس کردم که پیرمرد در هر گام آرامآرام میخواند:
«از آمدن و رفتن ما سودی کو/ وز تار امید عمر ما پودی کو؛ چندین سر و پای نازنینان جهان/ میسوزد و خاک میشود، دودی کو»
بیشتر بخوانید…