حلیمه حدوداً ۱۷ سال داشت که از ولایت غزنی آمده بود کابل برای درس خواندن. در خانه یکی از اقوام دور مادریاش اتاقی گرفته بود و تنها زندهگی میکرد. وقتی زندهگیاش را برایم تعریف میکرد باور نمیکردم دختری در این سن و سال بتواند تا این حد سختی را تحمل کند. پدرش برای کار به خارج رفته بود و او به همراه خواهر خردتر و مادرش، زیر نظر خانواده کاکایش زندهگی میکردند. کاکایش و پسر کاکایش مخالف مکتب رفتن او بودند، برای همین مجبور بود با جنجال و گاهگاه پنهانی مکتب برود. بعضی وقتها که احتمال میداد آنها آزارش بدهند، زیر چادر مادرش پنهان میشد و تا جایی که از شر آنها در امان باشد، طرف مکتب میرفت. پدرش همه اختیار آنها را داده بود دست کاکایش و حلیمه هرچه در تماسهای تلفنی از سختگیریهای آنها گله میکرد، پدر حرفش یک کلام بود: کاکایت جای پدرت است هرچه او گفت گوش میدهی.
– از حلیمه پرسیدم: چی شد که آمدی کابل؟
آخرش گفتم این طور نمیشود درس خواند و دانشگاه رفت. یک مقدار پول از مامایم گرفتم و بیخبر آمدم کابل. کابل که رسیدم به مادرم گفتم. مادرم خیلی تشویش داشت اما گفت اگر میتوانی بمان و درس بخوان. میدانم مادرم از خاطر من خیلی ملامت و اذیت شد. مادرم و ماماهایم دوست دارند من درس بخوانم اما پدرم و کاکایم خوش ندارند. اینجا که آمدم رفتم خانه یکی از اقوام مادریام اتاق گرفتم. صبحها از ساعت ۶ میرفتم کورس زبان. بعدش کورس برای آمادهگی کانکور میرفتم. پولی که مامایم و مادرم پنهانی برایم میفرستادند بیشترش خرج کورسها و کرایه موتر میشد.
– پدرت یا کس دیگری از نظر مالی کمکات نمیکرد؟
دوست نداشتم از کسی پول بگیرم. پدرم که خارج بود وقتی فهمید تنها آمدم کابل سرم قهر شد و فقط ناسزا میگفت. گفت عاقات میکنم. این را که گفت خیلی دردم گرفت. تا یک هفته گریه میکردم. فکر میکردم دختر بدی هستم، اما از اینکه میخواستم درس بخوانم مطمئن بودم. ولی تا حال از این گپ پدرم درد دارم. یک شب آنقدر گرسنه بودم که مجبور شدم غذایی را که همسایه برای سگها گذاشته بود بگیرم و بخورم. خیلی شبها گرسنه خوابیدم. خیلی روزها تا چند ساعت پیاده رفتم تا کرایه موتر ندهم. خیلی خسته شدم.
– میفهمم، خیلی سخت گذشته. باور تحمل این همه سختی، خیلی دشوار است. الان هم در همان شرایط هستی؟
حالا یک اتاق جایی دیگر گرفتم، ولی خیلی سرد است. پریشب برف زیاد باریده بود سقف خانه آمده پایین. من طرف دیگر اتاق خوابیده بودم برای همین چیزیام نشد. دیروز پدرم زنگ زده بود، شروع کرد به قهر شدن که چرا با فلان تلویزیون مصاحبه کردم. میگفت بیاید افغانستان نمیگذارد ادامه بدهم. خیلی خسته شدم. نمیدانم چه کار کنم؟ من عاشق درس خواندنم، نمیتوانم رهایش کنم.
حلیمه در حالی که آرامآرام اشک میریخت جملات آخر را به سختی بیان میکرد. کاملاً خسته، مضطرب و مستأصل بود. در برزخ بین رضایت پدر و آینده خودش مانده بود. مشکلات مالی و سختیهای زندهگی در کابل به شدت آزارش میداد. بین هر چند جملهاش مرتب تکرار میکرد که «خسته شدهام».
در حین اینکه دستمال کاغذی را جلوش میگذاشتم تا اشکهایش را پاک کند، گفتم درک این همه سختی و خستهگی سخت است. اینکه این همه غم و تشویش را در خودت تحمل میکنی و در عین حال سعی میکنی درست را بخوانی و هنوز از هدفات دست نکشیدهای، نشان میدهد به همان مقدار که خستهای قوی هم هستی. نباید از اینکه احساس خستهگی و ضعف میکنی پیش خودت شرمنده باشی. این مهم است که خستهی چه چیزی هستی. خستهگیای که تو تحمل میکنی، خستهگی ارزشمندی است. خدا کسی را که خستهی کار درست باشد، دوست دارد.
حلیمه بعد از آن، چند جلسه دیگر هم آمد. بیشتر برای حرف زدن و آرام شدن میآمد. سعی میکردم به او یاد بدهم که چطور از خودش مراقبت کند و به خاطر حرفهای پدرش احساس عذاب وجدان نکند. بعد از مدتی توانست در جایی کار پاره وقت پیدا کند و برای خودش پول در بیاورد. دیگر از او خبری نداشتم تا اینکه…
هشت سال بعد باز حلیمه را دیدم. با همسر و دخترش. ماستریاش را از هند گرفته بود. زبان انگلیسی را تمام کرده بود و در یک مؤسسه خیلی معتبر کار میکرد. او عاشق درسخواندن بود و برای عشقش جنگید. حالا داشت محصول این عشق را میچشید. محصولش زندهگیای بود که برای خودش ساخته بود. حلیمه الگویی از سختکوشی و ایمان به هدف بود؛ مرجعی که از او جنگیدن برای عشق را آموختم.