از پیرمرد بازهم پرسیدم: «خیام انسان پس از مرگ را چگونه میبیند؟ یعنی پس از مرگ انسان چه سرنوشتی دارد؟»
پیرمرد گفت: «به گمانم در آن سوی پرده مرگ، انسان برای خیام مفهوم پیچیدهای ندارد. سفر انسانی که خیام توصیف میکند، با مرگ او پایان مییابد. این مسافر به سرزمینی میرود که دیگر هیچ خط و خبری از او نمیرسد. چنین است که او باربار واژه افسوس را در این پیوند به کار برده است.»
«افسوس که سرمایه ز کف بیرون شد
در پای اجل بسی جگرها خون شد
کس نامد از آن جهان که پرسم از وی
کاحوال مسافران دنیا چون شد»
پیرمرد در ادامه افزود: «خیام زندهگی را چنان سرمایه یا گوهری میداند که دیر یا زود، با دستان مرگ تاراج میشود. پس پیشتر از آنکه این گوهر تاراج شود، باید از آن استفاده کرد و نباید آن را رایگان از دست داد. گاهی هم زندهگی را چنان پردهای میپندارد که مردمان در برابر آن نشسته و در پیوند به رویدادهای آن سوی پرده و اینکه در آن سوی پرده چه چیزهایی وجود دارد، با هم گفتوگو دارند. چون پرده به دست مرگ فرو میافتد، آن پندارها نیز فرو میافتد و چیزی برجای نمیماند.»
«اسرار ازل را نه تو دانی و نه من
وین حرف معما نه تو خوانی و نه من
هست از پس پرده گفتوگوی من و تو
چون پرده برافتد نه تو مانی و نه من»
پرسیدم: «یعنی از نظر خیام انسان پس از مرگ هیچ میشود؟»
پیرمرد گفت: «چنین هم نیست. خیام پس از مرگ به هستی انسان باور دارد؛ اما نه اینکه روح او در موجود دیگر حلول کند یا هم به زندهگی دیگری برسد؛ بلکه او میگوید: هستی انسان پس از مرگ در همه اجزای جهان پراکنده میشود. اگر یادت باشد در مکتب چیزهایی به نام گردش عناصر خوانده بودیم. خیام باورمند است که ذرههای هستی انسان پس از مرگ در جهان به گردش میافتد. خیام هشدار میدهد که نباید این همه با غرور و خودپسندی بر زمین گام برداریم. این خاک از نظر او چیزی بیمفهوم و بیارزشی نیست، بلکه او در این خاک هستی پراکنده هزاران هزار انسان دیگر را میبیند و سرنوشت خود را نیز. او در این خاک هستی پراکنده شاهان، جهانگشایان و زیبارویانی را میبیند که تا دیروز از ناز، سخن به چشم و ابرو میگفتند، اما امروز با خاک آمیختهاند. هستیای پراکنده گدایان و تهیدستان را میبیند که با ذرههای هستی شاهان و جهانگشایان آمیخته است. بعد پیرمرد، پلکهایش را به هم آورد و رباعیهایی خواند:
«پیش از من و تو لیل و نهاری بوده است
گردنده فلک نیز به کاری بوده است
هر جا که قدم نهی تو بر روی زمین
آن مردمک چشم نگاری بوده است»
«از کوزهگری کوزه خریدم باری
آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
شاهی بودم که جام زرینم بود
اکنون شدهام کوزهی هر خماری»
«هر ذره که در خاک زمینی بوده است
پیش از من و تو تاج و نگینی بوده است
گرد از رخ نازنین به آزرم فشان
کان هم رخ خوب نازنینی بوده است»
پرسیدم: «پیرمرد، فکر میکنی که خیام در کلیت اندیشهها و فلسفه خود، انسانی است، سرخورده و ناامید؟»
پیرمرد، پس از اندیشه دراز گفت: «با دریغ با همین رباعیهای اندکی که سروده است، او را پیوسته سرزنش کردهاند، دشنام دادهاند، دهریاش گفتهاند و او را انسانی خواندهاند بیهدف، سرگشته و ناامید. خلاف تمام این گفتهها، خیام انسانی است هدفمند. به هستی هدفمندانه در روشنایی خرد نگاه میکند و تلاش دارد که به رازهای آن پی ببرد. میپرسد و اعتراض میکند. همین امروز هم ما، حساب سال و ماه، هفته و روز خود را مرهون دانش بزرگ او هستیم. تقویم او به نام تقویم جلالی معروف است که تا کنون در سراسر جهان، تقویمی است بیمانند. خیام، پیوسته میپرسید، چون نمیتوانست که نپرسد. اگر نمیپرسید، خیام نبود. فیلسوف نبود، ستارهشناس و ریاضیدان نبود. او حتا در پیوند به راز آفرینش انسان، جهان و آن سوی جهان نیز میپرسد. با خدا گفتوگو میکند. هیچ حوزهای از پرسشهای او به دور نمیماند. او را به سبب همین پرسشهایش است که پیوسته سرزنش کردهاند. او هر روایتی را نمیپذیرد. دلبسته روایت دانش است؛ دانشی برخاسته از خرد و تجربه؛ چون با هر روایت برخاسته از سر سودا، نمیتواند به راز هستی برسد.»
«این بحر وجود آمده بیرون ز نهفت
کس نیست که این گوهر تحقیق بسفت
هر کس سخنی از سر سودا گفتند
زان روی که هست کس نتواند گفت»
«خیام تا آنجا که آیینه دانشش وسعت دارد، میخواهد ما را با حقیقت هستی روبهرو سازد؛ اما پهنای هستی چنان رازناک و گسترده است که آن را پایانی نیست. با این حال او دست از پژوهش و جستوجو برنمیدارد.»
«هرگز دل من ز علم محروم نشد
کم ماند ز اسرار که مفهوم نشد
هفتادودو سال فکر کردم شب و روز
معلومم شد که هیچ معلوم نشد»
این رباعی از رباعیهای دوران کهنسالی خیام است که پیوسته تا ۷۲ سالهگی خود پرسیده و جستوجو کرده است؛ اما هنوز دانش بشری را نسبت به وسعت هستی هیچ میداند. این هیچ به این مفهوم نیست که بشر چیزی نفهمیده است، بلکه میخواهد بگوید که آنچه ما نسبت به هستی میدانیم هنوز هیچ است. اگر هستی بیانتها است، پس دانش بشر نیز تا بیانتها راه میزند. کار امروز و فردا نیست؛ بلکه کاری است گامبهگام تا بینهایت.
حال خیام میگوید جهان ناپایدار و زوالپذیر است. انسان با همه غروری که دارد روزی با خاک برابر میشود. زندانی قضا و قدر است. آورده میشود و برده میشود. خود در این سفر ناخواسته اختیاری ندارد. این امر را حقیقت زندهگی ما میداند. حال برایش مهم نیست که این حقیقت برای ما خوشآیند است یا بدآیند. تو که در آیینه چهره نازیبای خود را میبینی، آیا حقیقت چهره خود را میپذیری یا اینکه ناامید میشوی و آیینه را برمیداری و بر زمین میزنی؟ آیا شکستن آیینه چهره تو را زیبا میسازد؟ هرگز! آیا خوش داشتی که آیینه برایت دروغ بگوید، ذهن و روان تو را از یک امید دروغین لبریز سازد؟ او با حقیقتگویی خود این بلور امیدهای دروغین را در ما میشکند.»
«خیام ناپایداری جهان را در نماد کاخها و دبدبه شاهان و جهانگشایان بیان میکند و از ما میخواهد تا فرصتهای زیستن را بیهوده از دست ندهیم. اگر از جاه و مقامی، یا از زر و سیمی برخورداریم، نباید از هرزهتازان میدان خودخواهی و غرور باشیم.»
«آن قصر که بر چرخ همیزد پهلو
بر درگه آن شهان نهادندی رو
دیدیم که بر کنگرهاش فاختهای
بنشسته همیگفت: کوکو کوکو»
پیرمرد که اینجا رسید، از من پرسید: «این کوکو به نظر تو چه مفهومی دارد؟»
گفتم: «کوکو، اشاره به سرودخوانی فاخته دارد.»
گفت: «مفهوم دیگری هم دارد و آن این است که کوکو به مفهوم پرسش است که میگوید: کجا است؟ کجا است؟ یعنی دیگر نه کاخی بر جای مانده، نه دربار و نه هم درباریان و آن همه شکوه و دبدبههای شاهانه.»
«این کهنه رباط را که عالم نام است
واآرامگه ابلق صبح و شام است
بزمیست که واماندهی صد جمشید است
قصریست که تکیهگاه صد بهرام است»
پیرمرد گفت: «خیام این جهان را سرا و رباطی میداند. غیر از این در رباعیهای زیادی به این مسأله پرداخته و ناپایداری جهان را با تمثیلهای گوناگونی بیان کرده است.»
«مرغی دیدم نشسته بر بارهی طوس
در پیش نهاده کلهی کیکاووس
با کله همیگفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا نالهی کوس»
بیشتر بخوانید…