– میخواهم آخر وقت بیایم، چون ممکن است صحبتهایم طولانی شود. نمیخواهم تشویش نفر بعد را داشته باشم. هزینهاش مهم نیست، فقط همانطور که گفتم، وقت را تنظیم کنید.
– درست است. فردا ساعت 5 تشریف بیاورید. من هستم خدمتتان.
تماسهای مکرر یکی از نمایندهگان پارلمان بود که وقت مشاوره میخواست. اصرار داشت که حتماً با خودم صحبت کند، نه منشیام. برایم جالب بود که نماینده پارلمان پذیرفته است که بیاید و مشاوره بگیرد. نمیشناختمش. اولین بار بود نامش را شنیده بودم. در انترنت جستوجو کردم ببینم میتوانم اطلاعاتی در موردش به دست بیاورم یا نه. چیز خاصی در موردش پیدا نکردم؛ تنها عنوان نمایندهگیاش و چند تا عکس از اشتراک در مراسمهای رسمی و غیررسمی. بیشتر کنجکاو شدم ببینمش. احساس میکردم دلیل اینکه میخواست وقت آخر را بگیرد، بیشتر به خاطر احساس ناامنیاش بود و احتمالاً اینکه نمیخواست کسی او را در دفتر مشاوره ببیند. انتظار داشتم فردا کمی هم دیرتر بیاید، احتمالاً زمانی که مطمین شود مراجعین قبلی رفتهاند.
حدسهایم درست از آب درآمد. نماینده پارلمان پنج دقیقه مانده به وقت تعیین شده تماس گرفت و گفت نیم ساعت دیرتر میرسد و البته باز تأکید داشت که هزینه دیر آمدنش را میپردازد. منشیام را مرخص کردم، چون هوا تاریک میشد و او نمیتوانست به موقع به خانهاش برسد. نماینده که رسید، به خاطر دیر آمدنش عذرخواهی کرد و مصروفیتهای کاری را دلیل آورد. احوالپرسیهای معمول که تمام شد، اول شروع کرد به اطمینانجوییهایی در مورد اینکه صحبتهایمان محرمانه بماند و من جایی موضوع او را برای کسی بازگو نکنم. من هم برایش اصول کاریام را توضیح دادم و خاطرجمعش کردم که نسبت به رازداری مطمین باشد.
کمکم رفتیم سراغ مشکلی که به خاطرش پذیرفته بود بیاید مشاوره. از مشکلات خانوادهگیاش گفت و اینکه همسرش بسیار بدبین است و به او شک دارد. میخواست ببیند چطور میتواند همسرش را قانع کند که در ولایت بماند و به کابل نیاید. پرسیدم چرا مخالف آمدن همسرش به کابل است؟
– خب، همسر من بیسواد است. درسخوانده نیست. آداب زندهگی در کابل را چندان نمیداند. ما در کابل با آدمهای زیادی در خانه رفتوآمد داریم. خوش ندارم با آنها معرفی شود. هرچند خودش هم فکر نکنم بخواهد با کسی رفتوآمد کند، ولی به نظرم که نیاید بهتر است. من هرچه میگویم خاطرش جمع باشد و وقت و ناوقت که زنگ میزند پاسخ میدهم، باز آرام نمیگیرد. هرچه عذر کردم، قهر کردم، لت کردم، باز ناآرامی میکند. فکر میکند من اینجا زنی دیگر گرفتم.
صحبتهایمان طولانی شد. سعی کردم در مورد اهمیت احترام در روابط بین همسری و احساس امنیت همسرش بگویم. به راههایی برای توجه درست و نوازش کردن همسرش پرداختیم؛ اینکه منتظر تماس همسرش نباشد و خودش هم گاهی در طول روز با او تماس بگیرد و احوالش را بپرسد، قدرشناسی کند و از همسرش به خاطر تحمل سختیها، تنهاییها و تربیت اولادشان تشکر کند و حتماً به خاطر رفتارهای خشن و خشونتهایی که قبلاً داشته حضوری و در خلوت دلجویی کند و برایش گاهاً تحفهای ببرد و خاطرهسازی کند. به این جمعبندی هم رسیدیم که برای مدتی موقتاً برای تفریح و خاطرهسازی همسرش را بیاورد کابل و…
صحبتهایمان که در مورد مشکلاتش تمام شد، رو کرد به من و گفت: من از همان اول که آمدم، فهمیدم که شما آدم مسلکی هستید.
با تعجب پرسیدم همان اول از کجا فهمیدید؟
گفت: اول از اینکه شما سرتان موی ندارد. آدمی که بگوید من پوهنتون خواندم و در سرش موی مانده باشد، به نظرم چندان آدم درسخواندهای نیست. کسی که مغز سرش را واقعاً در درس خواندن و مسلکی شدن به کار گرفته باشد، موی در سرش نمیماند. دوم اینکه دیدم عینک دارید (آن زمان من عینک به چشم داشتم)، معلوم میشود که چشمانتان را در کتاب خواندن ضعیف ساختهاید. همین دو چیز را که دیدم، فهمیدم آدمی درسخوانده و مسلکی هستید. مشاورهتان هم که بسیار دقیق و خوب بود.
لحن کلام و حالت چهرهاش اصلاً نشان نمیداد که دارد شوخی میکند. ظاهراً داشت چیزی را که به آن باور داشت، مطرح میکرد. ترجیح دادم در مورد این سطحینگریاش بحثی نکنم. هم خسته شده بودم و هم چنین بحثی را مفید و ضروری نمیدانستم. وظیفه من تربیت و تغییر دیدگاه او در مورد این مسایل نبود؛ اما برای خودم سوال شد که او چطور میتواند در پارلمان از منافع مردمش نمایندهگی کند؟!