در هوای سرد، مجلسشان گرم است. چهار تن روبهروی هم زیر نور خورشید در کنار کتارههای زنگزده پلسوخته نشستهاند. یکی، دیوان حافظ شیرازی به دست دارد و با صدای بلند بیت «اگر آن ترک شیرازی…» را زمزمه میکند. سه تن دیگر که کنارش نشستهاند، در کنار گوش دادن به او، پودر را روی زرورق برای کشیدن آماده میکنند. از دیرزمانی روال زندهگیشان همین است. دیوان حافظ و دود پودر، بخش جداییناپذیر روزمرهگیهایش شده و دیگر غم چیزی را ندارد. پس از آنکه برای گریز از فقر به بیرون از کشور رفت، دیگر هیچگاه به آغوش خانواده برنگشت. میخواست از فقر بگریزد، اما حالا در دام اعتیاد گیر افتاده است؛ اعتیادی که همه چیز و حتا خانواده را از او گرفته است.
چرخ روزگار طبق میل او نمیچرخد. بهتدریج فقر و ناداری، دایره زندهگی را برای او و خانواده هفتنفریاش تنگ و تنگتر میسازد. محمدعلی مجبور است کار کند و چرخه زندهگی خود و خانوادهاش را به طور نسبی بچرخاند. دهقانی، چوپانی، روزانهکاری و خلاصه همه راههای ممکن را طی میکند؛ اما چیزی نصیبش نمیشود. کمر را میبندد و قاچاقی راه «پرخوف و خطر» ایران را در پیش میگیرد. از یکی از همسایهها مقداری پول بابت کرایه موتر و جیبخرجی قرض میگیرد و وعده میدهد که به محض رسیدن به ایران و پیدا کردن کار، در اولین اقدام، پول همسایهاش را خواهد فرستاد. علی و همراهانش راه پاکستان را در پیش میگیرند تا از آن طریق خود را به ایران برسانند.
فردای آن روز قاچاقی وارد پاکستان میشود و پس از مدتی با عبور از مرز خود را به خاک ایران میرساند. همین که وارد خاک ایران میشود، دیگر بخت با محمدعلی یار نیست. بیخبر از سرنوشت شومی که دامنگیر او خواهد شد و تا زنده است از آن رنج خواهد برد. او نمیداند که کجا است. نخستینبار است که راه سفر در پیش میگیرد. از هرکه میپرسد کجا رسیده است، تنها یک پاسخ میشنود: «در خاک ایران استیم». برایش دلداری میدهند: «تشویش نکو. توکل خود را با خدا کو. اگر خدا خواسته باشه، دو روز بعد تهران استیم. از ایجه که به خیر رد شویم و به دست پولیس و دزد و آدمرباها نیفتیم، دیگه کار ما جور اس».
قاچاقبر به آنها میگوید که روز را در گوشهای سر کنند و شب راه بیفتند. محمدعلی و همراهانش شبهنگام در تاریکی راه میافتند. دواندوان به جایی میرسند که پاسگاه پولیس است. شماری از همراهانش فرار میکنند. محمدعلی اما چانس ندارد. میبیند که راه فرار بسته است و هیچ گزینهای جز تسلیمی برایش نمانده است. ناچار میشود خود را به پولیس تحویل دهد. او را به پاسگاه میبرند و برای مدتی در آنجا میماند. علاوه بر «تحقیر»، «توهین» و «شکنجه»، صفاکاری و تمیزکردن داخل و بیرون پاسگاه را نیز به او میسپارند. پس از بیست روز، محمدعلی را با شماری دیگر به اردوگاه «سنگ سفید» میفرستند.
او دیگر پول ندارد، نه میتواند غذا بخرد و نه میتواند کرایه راه را بپردازد. «پول نداشتم. همی که ما ره د ای طرف مرز انداخت، حیران مانده بودم که کجا برم. چند روزی د هرات سرگردان گشتم. تصمیم گرفتم که هرات را ترک کده کابل بیایم، اما کرایه موتر نداشتم. به موتروان گفتم که مه یک ردمرزی استم، چیزی ندارم، مره از خیر خود و خدایت به کابل برسان. موتروان مره د راهرو موتر بالا کد. از هرات تا کابل د صد مصیبت آمدم. شکمم هم گشنه بود. کابل که آمدم، با خود فکر کدم که به منطقه برم یا نه. اگه خانه برم، پول و نان ندارم که به اولادهای خود بدم. باز از شرمندهگی کجا شوم. دیگه سر ندارم که بین سیال و ناسیال بگردم. جواب همسایه خود را چه بتم که به مه پول قرض داده بود. باز با خود گفتم که د کابل بمانم، هرچه بادا باد!»
محمدعلی چند روزی را در کوچهها و خیابانهای پایتخت سرگردان این طرف و آن طرف میرود. در پایتخت آشنایی ندارد که به خانهاش برود و یا از او کمک بخواهد. پس از مدتی سرگردانی در کوچه و پسکوچههای کابل، زیر پلسوخته میرود و زندهگی جدیدی را آغاز میکند. آغاز یک زندهگی که به گفته خودش بسیار نفرت داشت، اما حالا خودش به پای خود قدم مانده است. او معتاد میشود.
اکنون با زندهگی زیر پل عادت کرده است. حالا نه غم خانواده را دارد و نه غم پول و قرضداری. فکر و ذکرش مواد است، غزلهای حافظ و زندهگی زیر پلسوخته.
حتا خانوادهاش را به یاد نمیآورد که کجا است و در چه سرنوشتی گرفتار. او خواندن و نوشتن را در کودکی در خانواده نزد پدرش فرا گرفت. قرآن کریم، حافظ شیرازی، حمله حیدری، گلستان و بوستان سعدی و پنجگنج را هم در کودکی خواند. مدتی است که یک جلد دیوان حافظ شیرازی را از میان زبالهدانیها پیدا کرده است. دود شیشه (نوعی از مواد مخدر) را میکَشد و غزلهای حافظ را با صدای موزون زمزمه میکند. گاه در بین همقطارانش مینشیند و «ترک شیرازی»، «یوسف گمگشته»، «درخت عاشقی» و «آن شب قدری که گویند اهل خلوت امشب است» را میخواند و از زندهگیای که روزگار سر او آورده است، گله دارد.
محمدعلی با موهای ژولیده و اصلاحنشده در حالی که لباسهای چرکین به تن و کیسه آشغال بر دوش دارد، به سه تن از رفیقانش اشاره میکند. این، اشاره رفتن است. دوست دارد دور از هیاهوی مردم، در گوشهای پناه گیرد. دیوان حافظ را نیز برمیدارد و حرکت میکند. دوست ندارد تصویری از او بردارند. نمیخواهد مردم بدانند که او از کجا است. محمدعلی پس از روزگاری که بر سرش آمد، دیگر نمیخواهد در محضر عام ظاهر شود.