در سالهای نوجوانی در کابل – آنگاه که شیفته ادبیات بودم و هر دفتر شعر و داستان که به دستم میرسید، با عطش فراوان میخواندم، از میان نویسندهگان معاصر کارهای رهنورد زریاب را همواره متفاوت مییافتم. در آن روزگار، در راستای تطور و تحول ادبیات داستانی کشور، نویسندهگان دیگری نیز آثار قابل توجهی آفریده بودند؛ ولی رهنورد، از رهگذرهایی چند، یک استثنا بود. هم زبان رواییاش و هم شیوه نگارش و سبک نوشتارش او را یک سر و گردن از دیگران برازندهتر مینمود. مهمتر اینکه، او با وصف دلبستهگیهای سیاسی خود، توانسته بود از انگاره واقعیتگرایی انتزاعی و گاه سخت ایدیولوژیزدهای که بر کل ساحت داستان آن زمان سایه افکنده بود، دوری جوید.
پسانتر که ادبیات را به گونه جدیتر دنبال کردم، با مکتبها و نحلههای ادبی کم و بیش آشنا شدم. همزمان، زمینه آشنایی با آثار بزرگانی که در مغربزمین نامشان با حرکت مدرنیسم ادبی گره خورده بود، برایم میسر شد. با نگاه دوباره به آثار رهنورد زریاب، رفته رفته به این نتیجه رسیدم که رهنورد بیگمان فصل آغازین دفتر آفرینش داستان مدرنیست در افغانستان را نوشته است؛ کتابی که نویسندهگان جوانتری که پس از ظهور زریاب مطرح شده، هرکدام پاره و بخش دیگری به آن افزودهاند و هماکنون نیز با تجربههای جدید در این حوزه، بر قطر آن دفتر میافزایند.
آنچه نمیتوان از نظر دور داشت، این است که رهنورد زریاب با ادبیات مدرنیستی و آثار پر بهای آن آشنا بود. از جریان سیلان ذهن و روایت خودکار و جایگاه ناخودآگاه در ادبیات باخبر بود، از همین رو دیدگاه متفاوت در باره فراز و فرود شخصیت آدمی، تبوتاب روان انسان معاصر در مواجهه با جهان پیرامونش، مفاهیم هستی و مرگ، پوچی و بیآرمانی، تنش و دلهره همزاد آدمی داشت. مفاهیمی از این دست که سنگ زیرین ادبیات مدرنیستی محسوب میشود، مایه و پایه بیشترین داستانهای وی را نیز میسازد. بیجهت نیست که راهش از همان آغاز کار، از همگنان قلم به دستش جدا شد. رهنورد زریاب هدایت را به دقت خوانده بود. او آثار داستایوسکی، پروست، کافکا، جویس، فاکنر، سارتر، کامو، سالینجر و دیگر داستاننویسان مدرنیست را یا به زبان انگلیسی و یا به ترجمههای رایج فارسی آنها خوانده بود. زریاب در ساحت فلسفه فراوان گام نهاده بود و در روانشناسی و دیگر دانشهای انسانی مطالعات گسترده داشت. آموختههایی یک چنین، همراه با آشنایی با حرکتهای گوناگون مدرنیسم ادبی، بر شیوه و شگرد نوشتن داستانهای رهنورد زریاب اثر گذاشته بود. ساخت و پرداخت داستانهایش حاکی از تجربههای نویسنده در ایجاد و استفاده از شیوهها و شگردهای بکر روایی بود.
رهنورد زریاب با ادبیات کهن «فارسی دری» سخت مأنوس و با متون کهن صمیمانه دل بسته بود؛ ولی این دلبستهگی مانع نمیشد که او تلاش نورزد تا سمتوسوی تازهای به ادبیات داستانی افغانستان بدهد. از اولین داستانهای کوتاه زریاب که در نشریات کابل چاپ شده بود تا واپسین کارهایش در گستره رمان، میتوان شم قوی نویسنده را برای پیمودن راههای کمتر کوبیده شده و نوین در خلق آثار داستانی، پیگیری کرد. به سخن دیگر، رهنورد زریاب نویسنده راهگشا و پیشتاز و پیشکسوت بود. بسیاری از نویسندهگان هموطن که امروز – یا در داخل کشور و یا در غربت – خامه به کف گرفتهاند و در زمینه ادبیات داستانی مدرنیستی تجربههای شگفتیآور و درخشانی به دست داده و در برخی موارد از اسلاف خود نیز جلوتر تاختهاند؛ مستقیم یا غیرمستقیم راهیان راهی اند که زریاب دههها قبل، یک تنه و با شکیبایی تمام گشوده بود.
یکی از جنبههای کارکرد ادبی رهنورد زریاب، توانایی چشمگیر وی در ترجمه (از زبان انگیسی به فارسی دری) بود. در آنچه در پی میآید، من بر آنم تا به جایگاه بلند رهنورد زریاب در ترجمه، اشارتی ورزم و مشخصاً به ترجمه بسیار دقیق و درخشان از یک متن سنگین و پرمایه اشارت کنم که رهنورد زریاب، به خواهش صاحب این قلم، حدود دو دهه قبل انجام داده بود.
در تابستان ۱۹۹۷، آنگاه که رهنورد زریاب با خانواده در مهاجرت در شهر مون پلیه فرانسه میزیست و من تازه نخستین وظیفه رسمی تدریسی خود را در دانشگاه ویرجینیا امریکا آغاز کرده بودم، به وساطت دوست مشترک، نشانی پستی ایشان را به دست آوردم و بیدرنگ نسخهای از نشریه «نقد و آرمان» را برایشان فرستادم. (من در بین سالهای ۱۹۹۵ تا ۲۰۰۴، مسوولیت نشر و ویراستاری «نقد و آرمان»؛ نشریهای که در سال دوبار در گستره ادبیات و علوم انسانی به نشر میرسید را عهدهدار بودم.) در شماره دوم مجله، من جسارت ورزیدم و یکی از داستانهای کوتاه رهنورد، با عنوان «مقاله» را به انگلیسی ترجمه کردم و به نشر سپردم. البته وسواسی آمیخته با اضطراب در من وجود داشت که نویسنده بزرگی چون رهنورد که میدانستم در کار نشر فرهنگ و ادبیات سختگیرانه قضاوت میکند، «نقد و آرمان» را چگونه ارزشیابی خواهد کرد. آیا آنرا خواهد پسندید؟ آیا احتمالاً با آن همکاری خواهد کرد؟ دیری نگذشت که نامهای از رهنورد دریافت کردم؛ نامهای سرشار از مهربانی و محبت و تشویق و البته حاوی تذکری چند برای بهکرد و بهبود مجله.
نامههای محبتآمیز رهنورد زریاب مرا واداشت تا از ایشان خواهش کنم که با «نقد و آرمان» همکاری کند. رهنورد از سر مهربانی، خواهش مرا لبیک گفت. من اکنون به خود میبالم که بخشهایی از دو اثر ماندگار از قلم رهنورد «مارهای زیر درختان سنجد» و «سیب و ارسطاطالیس» – نخستین بار در دفترهای «نقد و آرمان» منتشر شد. این دو داستان که اوج آفرینشگری نویسنده را میرساند و آمیزهی بدیع از واقعیتگرایی جادویی و رواننگری نوین است، برای خوانندهگان «نقد و آرمان» سخت پسندیده و شایسته آمد.
پس از مراودات کتبی بسیار با رهنورد زریاب در فرانسه و با دوستان غربتنشین در کشورهای دیگر، بر آن شدم تا شماره ویژهای از «نقد و آرمان» را به موضوع غربت، تبعید و آوارهگی اختصاص دهیم. وقتی تصمیم خود را درباره نشر این دفتر ویژه با رهنورد زریاب در میان گذاشتم، او بیدرنگ نوشت که جای شمارهای یک چنین تاکنون خالی بوده است. او وعده سپرد تا در این شماره ویژه با «نقد و آرمان» همکاری کند. من اصرار داشتم که ایشان تأملات خود را درباره پدیده آوارهگی و پناهگزینی و غربت به قلم آرد. پسانتر، به مناسبتهایی، رهنورد تغییر عقیده داد و نخواست تا دیدگاههای خود را در این زمینه با خواننده شریک سازد. من که میپنداشتم حضور رهنورد در شماره ویژه غربت و آوارهگی بر وزنه نشریه خواهد افزود، از پاسخشان ناامید نشدم و با حفظ حرمت نویسنده، گزینه دیگری را پیشنهاد کردم که به جای مقالت، ایشان به ترجمه نوشتهای در زمینه آوارهگی و تبعید – از یک فرهنگ همروزگار (از انگلیسی به فارسی دری) بپردازد. مقالتی که من در نظر داشتم، «The Palestinian Exile as a Writer»، نوشتار بلندی از جبرا ابراهیم جبرا بود. متن انگلیسی را با معرفی مختصری از نویسنده آن به سرعت به فرانسه فرستادم و پاسخ دلگرمکنندهای از رهنورد گرفتم. درست آنچنان که من حدس میزدم، وی از خواندن متن انگلیسی لذت برده بود و پیشنهادم را برای ترجمه آن پذیرفته بود. او با نکتهسنجی تمام در نامه خود به من نوشته بود: «به نظر میرسد که نویسنده در انتخاب عنوان این نبشته به رمان معروف جیمز جویس (Portrait of the Artist as a Young Man) نظر داشته بوده باشد.» که مسلماً نیز چنین بود.
من متن «آواره فلسطینی در سیمای نویسنده» را از آن رو برای ترجمه برگزیدم که میپنداشتم نویسنده غربتنشین از افغانستان میتواند در تأملات نویسنده تبعیدی فلسطینی تجربه غربت را آشکارتر بنگرد و با آن رابطه معنوی ژرفی بیابد. از سوی دیگر، درست آنچنان که رهنورد در عرصه ادبیات نوین در افغانستان جایگاه بلندی دارد، نویسنده متن «آواره فلسطینی در سیمای نویسنده» نیز از نامآورترین چهرههای ادبیات نوین عرب شمرده میشود. جبرا ابراهیم جبرا در سال ۱۹۲۰ در بیتالحم (فلسطین) متولد شد و در مدارس زادگاه خویش درسهای مقدماتی را فرا گرفت. پسانتر، سالهایی چند در انگلستان به سر برد و در دانشگاههای اگزتر و کمبریج ادبیات انگلیسی خواند. سرانجام وقتی دوره ماستری ادبیات انگلیسی را در دانشگاه هاروارد امریکا تمام کرد، راه برگشت به زادگاه خود را بسته دید؛ زیرا فلسطین اکنون در اشغال اسراییل قرار داشت و جمعیت بیشماری از فلسطینیان مجبور به ترک وطنشان شده بودند و همچون مهاجران بینام و نشان در سرزمینهای دیگر در تبعید ناخواسته به سر میبردند. جبرا، ناگزیر بغداد را برای زیستن در تبعید برگزید و تا پایان عمر پر بارش در دانشگاه بغداد ادبیات انگلیسی تدریس کرد و همزمان آثار ماندگار به عربی و انگلیسی نوشت. جبرا در کنار تنی چند از سرآمدان ادبیات مدرن عرب، حرکتهای مهم و پر ثمری را در گستره ادبیات مدرنیستی سروسامان بخشید و خود به ترجمه اشعار الیوت(T.S. Eliot) به عربی دست یازید و همچنان به نقاشی روی آورد.
سرگذشت پر فراز و فرود نویسنده مدرنیست تبعیدی فلسطینی، برای نویسندهای که نخستین فصل کتاب ناتمام داستان مدرنیستی افغانستان را نوشته بود و اکنون تجربه تلخ آوارهگی را در غربت غریب در غرب سپری میکرد، همسانیهای شگرفی داشت. شاید به همین مناسبت بود که رهنورد ترجمه درخشانی از مقالت جبرا را به سرعت به انجام رساند و حواشی مفیدی نیز بر متن آن افزود تا خواننده را در دریافت بهتر و شایستهتر مفاهیم نهفته در متن یاری رساند. «آواره فلسطینی در سیمای نویسنده» در شماره ششم «نقد و آرمان» (پاییز ۱۳۷۶)، ویژه غربت و آوارهگی – در کنار آثاری از ادوارد سعید (ترجمه حورا یاوری)، عبدالرحمان منیف (ترجمه ذوالمجد عالمشاهی)، نگوگی واتیونگو (ترجمه پرخاش احمدی)، غربتوارههایی از آدونیس، محمود درویش، عمر لارا، یانیس ریتسوس (برگردان پرخاش احمدی)، غربت سرودههایی از نوذر الیاس، ع. موسوی کابلی، غلامحیدر یگانه، عزیزالله نهفته، شبگیر پولادیان، و میرویس موج و تأملاتی از زلمی باباکوهی و داستانی از مریم محبوب منتشر شد و بازتاب گستردهای در میان فرهنگیان داشت.
رهنورد زریاب، پیش از آنکه از غربت فرانسه به آغوش میهن در کابل برگردد، در مجموع بیستونُه نامه به صاحب این قلم فرستاده بود؛ نامههایی که هرکدام هم نشان همدلی و مهربانی دارد و هم دال بر دقت فراوان نویسنده آن نامهها در خوانش تک تک از مطالب شمارههای مختلف «نقد و آرمان» است. نبود رهنورد زریاب جامعه فرهنگی افغانستان را به سوگ نشانده است. شایسته خواهد بود اگر پژوهشهای قاعدهمند و دقیق در تحلیل و بازگشایی داستانهای کوتاه، رمانها و نوشتههای پراکندهاش به قلم آید و جایگاه این یل عرصه داستاننویسی افغانستان در دفتر تاریخ ادبیات نوین کشور به گونه فراخور تثبیت گردد. روانش شاد باد!