زنی به همراه دو پسر و دو دخترش آمده بودند مشاوره. کم پیش میآید که یک خانواده اینطور دستهجمعی برای مشاوره بیایند. برایم کمی عجیب بود. سلیم، پسر بزرگتر شروع کرد به صحبت کردن. گفت که یک خانواده هفتنفرهاند. با پدرشان و خواهر خردتری که نیامده بود، میشدند هفت نفر. خودش ۲۱ ساله بود. مادرش خیلی عاجز و آرام معلوم میشد. مشخص بود که خیلی رنج دیده است.
– خب من هستم خدمتتان، مشکل چیست؟
ما به خاطر پدرمان آمدهایم.
– چطور؟
پدرمان بسیار خشن است و مدام در خانه به همهی ما شک دارد. فکر میکند ما میخواهیم او را از بین ببریم. زندهگی را برای همهمان تلخ کرده است. از وقتی که یادمان میآید در خانهمان جنگ بوده. اوایل فقط با مادرمان جنگ میکرد، حالا با همه جنگ دارد. خسته شدیم، نمیدانیم باید چکار کنیم؟
– جنگها سر چی است؟
سر چیزهای واهی. همهاش ساخته ذهن خودش است. فکر میکند میخواهیم او را بکشیم و پولهایش را بگیریم. آنقدر پول هم ندارد، ولی همیشه میترسد که نکند ما بخواهیم او را از خانه بیرون کنیم و پولهایش را بگیریم.
– میشود چند مثال دقیقتر از نوع شکها و بدبینیهایی که میگویی واهی است، بگویی؟
بله یکبار من میخواستم از جیب لباسم که سر کتبند بود، پول بردارم بروم کریدیت برای موبایلم بخرم، یک دفعه آمد گفت تو میخواستی پولهای من را برداری. من هم مجبور شدم همین طور دستم را که داخل جیب لباس خودم بود نشانش بدهم که بیا ببین دستم داخل جیب لباس خودم است. باور نمیکرد و شروع کرد به جنجال کردن.
بلافاصله بعد از اتمام مثال سلیم، خواهرش ساره شروع کرد به صحبت.
یک بار من دیگ جور میکردم. میخواستم مصالح دیگ را بیندازم. یک دفعه آمد گفت که تو میخواستی داخل دیگ دوا بیندازی که مرا مسموم کنی. چون آن شب دیگران رفته بودند عروسیِ یکی از اقوام و فقط من و پدرم خانه بودیم. فکر میکرد که میخواهم او را زهر بدهم. هر چی قسم خوردم که مصالح دیگ است، چیز دیگری نیست، قبول نکرد. آخرش مجبورم کرد که همان مصالح را خودم بخورم. من هم خوردم بعد کمی آرام شد.
– پدرتان از کی این شک و بدبینی را نسبت به شما پیدا کرده؟ (جواب این سوالم را مادر بچهها داد)
از سابق بوده. از همان اول که ازدواج کردیم، بد دل بود. نمیگذاشت من از خانه بیرون بروم. زیاد جنگ میکرد که تو کجا رفتی. با برادرای خود چه توطئهای داری. فکر میکرد ما میخواهیم خانهاش را از او بگیریم. چند بار شب مرا از خانه کشید. من هم جایی را نداشتم بروم، مجبور میشدم در همان کوچه بمانم تا بگذارد بروم خانه. بعد آخر شب راضی میشد بروم داخل.
– پدرتان خودش میداند که شک و بدبینی دارد یا باور و یقین دارد که شما میخواهید به او آسیب بزنید؟
یعنی چطور؟
– یعنی اگر از خودش بپرسیم، میگوید خودم میدانم که شک دارم شاید شکام غلط باشد. یا میگوید مطمینم که اولادم میخواهند به من آسیب برسانند.
نه خودش باور دارد. خودش شک ندارد. مطمین است. خودش در یک اتاق تنها میخوابد و در را روی خودش قفل میکند. همهاش میگوید که شما میخواهید مرا بکشید.
پدر سلیم مبتلا به اختلال شخصیت پارانویید (بدبینی مرضی) بود. اختلالی که بسیار عمیق و اثرگذار است و باعث میشود فرد به نزدیکترین افراد زندهگی خانوادهگی یا شغلیاش و یا سایر افراد جامعه شک کند. شکی که خود فرد به آن باور دارد و به راحتی نمیتواند آن را زیر سوال ببرد. ترس از سوء استفاده شدن، خیانت یا آسیب دیدن از سوی دیگران باعث میشود فرد مدام در حال مراقبتها و احتیاطهای افراطی در مورد خودش باشد. زمانی که موضوع شک خیانت همسر باشد، میتواند زمینهی خشونتهای خانوادهگی بسیار وحشتناک را فراهم کند که فاجعهآمیز خواهد بود. اگر کسی دچار این حد از بدگمانی و تردید بود، توصیه میشود تا زمانی که بدگمانیاش کاملاً درمان نشده، اقدام به ازدواج نکند. در واقع افراد بدگمان و شکّاک جواز ازدواج ندارند. متأسفانه در جامعهی افغانستان به دلیل وجود ناامنیهای اجتماعی بالا زمینه بروز این اختلال بالاست.